1

تازه ترین حرفها و درددلهای بهرام بیضایی⇐”مرگ یزدگرد” و “چریکه تارا” توقیف شدند فقط برای اینکه کاراکتر کنشگر هر دو یک زن بود!!/ به “روز واقعه” ۷۳ مورد اصلاحیه زدند که من آن را نسازم ولی شخص دیگری آمد و شاید به امید که این جماعت را قانع کند به سراغ ساختش رفت!!/یک آهنگر را به زور در “روز واقعه” تپاندند و درنهایت یک فیلم عربی ازش درآوردند که انگاری لبنان آن را ساخته و نه ایران!!/تحسین میکنم آنها را که جهنمی درست کردند زیرپای آنها که “باشو…” را ساختند برای ادای دین به آوارگان جنگ!/این نقل قول که من به سعید امامی گفتم از من و امثال من گذشته، دروغ محض است!/من هزار سال بعد از مرگم هم فکر نمیکنم که از ما گذشته و غلط میکنم بچه های ایران را به سانسورچیان که دشمنان مایند بسپارم!/از آن فیلمساز[کیمیایی؟] میخواهم جملات ظاهرفریب را به نقل از من تکرار نکند و نگذارد که بیشتر بگویم!/بزرگترین کتاب سیاسی تمام ادوار “شاهنامه” است چون نشان میدهد چگونه در تاریخ ایران مدام آدمهایی با وعده اصلاح و عدالت و بهبود آمده اند ولی بعد از مدتی همه چیز را به گند کشیده اند!!/حالم به هم میخورد از یادآوری سانسوری که با آن مواجه بودیم. به چه حقی ما را سانسور کردند؟ به چه حقی فکر کردند مرکز جهانند؟!/سانسور چنان بلایی سرم آورده که فکر میکنم همان گریه روز تولدم هم از سانسور بوده! /سانسور از دل جامعه آمده و جامعه است که این سانسور را موجب شده چون هیچ سانسوری خودبخود رخ نمیدهد!!/خیلی بد است که برخی هنرمندان مدام میگویند سانسور همه جا هست و کاریش نمیشود کرد! این جماعت کمک میکنند به بودن سانسور و امتیازاتی در قبالش میگیرند ولی درنهایت جامعه را عقب نگه میدارند!!/ نمیخواستم از ایران بیرون بیایم ولی آن همه دروغ، آن هم از جانب همکاران نزدیک واقعا قابل تحمل نبود!/حتی برای فرزندانم در مدرسه مشکل درست کردند فقط به خاطر اینکه من، پدرشان بودم!/حق من است که در وطن کار کنم! حق هر ایرانی است که در وطن کار کند! شما چکاره هستید که میگویید نباید امثال ما کار کنیم؟/اگر همه، هیچ نمیدانستیم امیدی نبود ولی چون بیشتر از قبل، میدانیم، میتوان امیدوار بود به شکوفایی!

سینماروزان: بیشتر از ده سال از آخرین فیلمی که بهرام بیضایی در وطن ساخت میگذرد.

به گزارش سینماروزان آخرین فیلم بیضایی “وقتی همه خوابیم” نقدی تند بر مناسبات پشت پرده سینمای ایران بود و بعد از آن هرچند بیضایی تلاشهایی کرد برای تولید “مقصد” و “اشغال” ولی درنهایت از ایران مهاجرت کرد و این مهاجرت تا امروز ادامه داشته است.

بهرام بیضایی در سالهای هجرت هم نوشته و هم چندین نمایش اجرا کرده ولی همچنان حسرت وطن در دلش است چنان که در گفتگویی تازه به علاء محسنی بیان داشت: حق من است که در وطن کار کنم. حق هر ایرانی است که در وطن کار کند. شما چکاره هستید که میگویید نباید امثال ما کار کنیم حالم به هم میخورد از یادآوری سانسوری که با آن مواجه بودیم. به چه حقی ما را سانسور کردند؟ به چه حقی فکر کردند مرکز جهانند؟

بیضایی با مرور دردسرهای تولید فیلم در ایران و با اشاره به “باشو…” بیان داشت: تحسین میکنم آنها را که جهنمی درست کردند زیرپای آنها که فیلمی ساختند برای ادای دین به آوارگان جنگ؟؟ اگر نمیشد “باشو…” هم ساخت، پس چه میشد کرد؟
 

بیضایی ادامه داد: وقتی به کلی همه عوامل درگیر “باشو…” آواره شدیم تازه فهمیدیم که اوضاع از چه قرار است؟ از فیلمبردار باشو تا سوسن تسلیمی بازیگرش و البته عدنان عفراویان بازیگر کودک فیلم که به موقع دیده نشد تا زندگیش بدتر شود از آنچه که بود.

بهرام بیضایی با گلایه از آنها که نگذاشتند “روز واقعه” را خودش بسازد اظهار داشت: به “روز واقعه” 73 مورد اصلاحیه زدند که من آن را نسازم ولی شخص دیگری آمد و شاید به امید که این جماعت را قانع کند به سراغ ساختش رفت ولی نشد آنچه باید میشد.

بیضایی افزود: یک آهنگر را به زور در “روز واقعه” تپاندند و درنهایت یک فیلم عربی ازش درآوردند که انگاری لبنان آن را ساخته و نه ایران و ایرانی!

بیضایی با اشاره به شمه هایی دیگر از سانسوری که با آن دست به گریبان بوده بیان داشت: تک تک صفحات نمایش “سهراب کشی” را خط کشیدند و کشیدند و کشیدند تا اجرا نشود! سهراب کشی مگر چه داشت که آن همه ممیزی بدان وارد شد؟

این فیلمساز کهنسال تاکید کرد: سانسور چنان بلایی سرم آورده که فکر میکنم همان گریه روز تولدم هم از سانسور بوده! سانسور از دل جامعه آمده و جامعه است که این سانسور را موجب شده چون هیچ سانسوری خودبخود رخ نمیدهد.

بیضایی ادامه داد: خیلی بد است که برخی هنرمندان مدام میگویند سانسور همه جا هست و کاریش نمیشود کرد! اینها کمک میکنند به بودن سانسور و امتیازاتی هم در قبالش میگیرند ولی عشق به عقب ماندگی این جماعت غیرقابل بخشش است چون جامعه را عقب نگه میدارند.
بیضایی گفت: چرا “مرگ یزدگرد” و “چریکه تارا” توقیف شدند؟ فقط برای اینکه کاراکتر کنشگر هر دو یک زن بود.

به گزارش سینماروزان بهرام بیضایی که فیلمنامه ای با عنوان “دیباچه نوین شاهنامه” را با محوریت زندگی تراژیک فردوسی نوشته است درباره “شاهنامه” اظهار داشت: بزرگترین کتاب سیاسی تمام ادوار “شاهنامه” است چون نشان میدهد چگونه در تاریخ ایران مدام آدمهایی با وعده اصلاح و عدالت و بهبود آمده اند ولی بعد از مدتی همه چیز را به گند کشیده اند و به نظرم زیر این استبداد هدایت مادران و زنان است که همچنان ایران را نگه داشته؛ درست نظیر همین کاری که “شهرزاد” در “هزار و یک شب” میکند.

دیدار دهه هفتادی گروهی از فیلمسازان و ازجمله بهرام بیضایی و مسعود کیمیایی با سعید امامی و نقل قولهای کیمیایی از این دیدار از جمله موارد مناقشه برانگیز همه این سالها بوده است.

به گزارش سینماروزان در نقل قول کیمیایی از آن دیدار این طور آمده که بیضایی با لحنی اندرزگویانه خطاب به امامی گفته که حداقل به فکر بچه های ایران باشد چون دیگر از امثال او گذشته که به فکر آینده باشند!

بیضایی با رد روایت کیمیایی از دیدار با سعید امامی گفت: این نقل قول که من به سعید امامی گفتم از من و امثال من گذشته، دروغ محض است! من هزار سال بعد از مرگم هم فکر نمیکنم که از ما گذشته و غلط میکنم بچه های ایران را به سانسورچیان که دشمنان مایند بسپارم! مگر نه اینکه همینها نبودند که باعث مهاجرت بچه های ایران شدند. از آن فیلمساز[کیمیایی؟] میخواهم جملات ظاهرفریب را به نقل از من تکرار نکند و نگذارد که بیشتر بگویم!

بیضایی درباره علت مهاجرت به آمریکا گفت: نمیخواستم از ایران بیرون بیایم ولی آن همه دروغ آن هم از جانب همکاران نزدیک واقعا قابل تحمل نبود!!! متاسفانه کسانی که میخواستند بظاهر جامعه را عوض کنند با ویرانی فرهنگ همکاری میکردند و این واقعا برخورنده بود.
بیضایی ادامه داد: من قید کار را چندین بار زدم و هر بار می نشستم در خانه و میگفتم گور پدر کار و فقط مینویسم! و اصلا التماس نمیکنم برای فیلمسازی ولی بعد از مدتی خودشان دنبال من میفرستادند که با وعده کار مرا در دست اندازهای تازه بیندازند! حق من است که در وطن کار کنم. حق هر ایرانی است که در وطن کار کند. شما چکاره هستید که میگویید نباید امثال ما کار کنیم؟

بیضایی افزود: همان زمانی که دخترانم نگار و نیلوفر از ایران رفتند هم در مدرسه دچار مشکل بودند فقط بخاطر اینکه فرزندان من بودند. همان طور که فرزند سوم ام نیاسان هم در دوران مدرسه بخاطر پدرش گرفتار مشکل بود. یک دلیل مهاجرتم نیاسان بود.

به گزارش سینماروزان این فیلمساز تاکید کرد: هنوز در ایرانم و دارم مینویسم و حالا هم مشغول سر و سامان دادن به کارهایی هستم که آنجا ممکن نبود. مثلا هیچگاه فکرنمیکردم بتوانم “چهارراه” یا “طرب نامه” یا “گزارش ارداویرف” را روی صحنه ببرم ولی در اینجا شد.

بهرام بیضایی درباره دورنمایش نسبت به آینده و احتمال بازگشت به وطن گفت: متاسفانه چون امید هست فکر میکنم چراکه نه؟؟!! اگر همه، هیچ نمیدانستیم امیدی نبود ولی چون بیشتر از قبل، میدانیم، میتوان امیدوار بود به شکوفایی!

بهرام بیضایی

 

 




مژده شمسایی به بهانه تولد بیضایی از مادرش گفت، از یک دختر جوان شیرازی و از ممنوعیتی که پزشکان برای بیضایی وضع کرد‌ه‌اند

سینماروزان: 5 دی ماه سالروز تولد بهرام بیضایی است که هفت سالی می شود ایران را ترک کرده و به استنفورد ایالات متحده رفته و در دانشگاه استنفورد هم تدریس می کند و هم می نویسد هم نمایشهایی از “جانا و بلادور” و “ارداویراف نامه” تا “طرب نامه” را روی صحنه می برد.

به گزارش سینماروزان همزمان با تولد بیضایی همسرش مژده شمسایی دلنوشته ای را خطاب به وی برای “شرق” نوشته است؛ دلنوشته ای که با ذکر خاطره ای از مادر بیضایی آغاز می شود و به اوضاع و احوال این روزهای بیضایی می رسد که به توصیه پزشکان نباید هیچ روزنامه ای بخواند و با قدردانی از دوستداران بیضایی ادامه می یابد؛ دوستدارانی که در نقاط مختلف ایران پراکنده اند.

متن دلنوشته مژده شمسایی را بخوانید:

تولدت مبارك بهرامْ پسر

داستان به‌دنياآمدنت را بارها مادرت برايم تعريف كرده بود. شايد به بهانه‌ى من اين خاطره‌ى خوش را با خودش مرور و انگار در زمان سفر مى‌كرد. برق چشمانش و شوروشعف كلامش نشان از رضايت و غرورِ داشتن فرزندى چون تو بود. مى‌گفت و مى‌گفت تا مى‌رسيد به آنجا كه عموهايت از آران كاشان آمده بودند.

اينجا كه مى‌رسيد شادى در دلش غنج مى‌زد، مى‌خنديد و صدايش مى‌لرزيد وقتى مى‌گفت يكى از عموها با ديدن تو در گهواره درجا گفته بوده: «بهرامْ پسر كه زاده‌ى شير استى» و ديگرى ادامه داده: «پيداست ز عارضش جهانگير استى» و ناگهان سكوت مى‌كرد، بغض راه گلويش را مى‌بست، با پشت خميده دو دسته‌ى صندلى‌اش را مى‌گرفت و جلو مى‌آمد و خَم‌تر مى‌شد تا دستمال سفيدش كه به دقت چهارلا شده بود را از روى ميز بردارد و چشمانش را پاك كند.

سالهاست نه روزنامه میخوانی و نه اخبار گوش میدهی
قرار است اين يادداشت به مناسبت تولدت در روزنامه‌اى چاپ شود كه هرگز نمى‌خوانى. سال‌هاست به سفارش پزشك روزنامه نمى‌خوانى و اخبار گوش نمى‌دهى. از آن زمان كه ناتوانى از تغيير اخبار ناگوار روحت را بيمار كرده بود. پس ناچارم يادداشت را خودم برايت بخوانم همچنان‌كه اخبار ديگر را گهگاه و جسته‌وگريخته برايت نقل مى‌كنم. يكى از ده خبر بدى را كه با همه‌ى تلخى خيال مى‌كنم بهتر است بدانى. اغلب اخبار بد را تند مى‌گويم و مى‌گذرم و سعى مى‌كنم لابلاى حرف‌ها و خبرهاى ديگر زهرش گرفته شود تا كمتر اذيت شوى. گرچه كوشش بيهوده‌اى است و بعد خودم را سرزنش مى‌كنم كه ديگر نمى‌گويم و اين تكرار مى‌شود و تكرار مى‌شود چون انگار اخبار بد تمامى ندارد. ولى زادروز تو جزو اخبار خوش است.

براى خيلى‌ها كه تو را از نزديك مى‌شناسند و آنها كه به‌واسطه‌ى كارهايت به تو نزديك شده و دوستدارت شده‌اند. آنها كه پيام‌ها و تلفن‌هاى پرمهرِ تبريك‌شان از چند روز پيش‌تر تا چند روز پس‌تر از پنج دى مى‌رسد. آنها كه وقتى زودتر زنگ مى‌زنند مى‌گويند مى‌دانيم ترافيكِ تلفن اين روزها سنگين است براى همين زودتر زنگ زديم. مثل تبريك‌هاى سال نو از راه‌هاى دور كه اغلب پيش از تحويل سال گفته مى‌شود. و تو كه هرچه مى‌گذرد سخت‌تر و كمتر از ميز كارت جدا مى‌شوى و با مشغله‌ى كار زمان را گم مى‌كنى با اولين تلفن يا پيام مى‌پرسي «مگر دى شده است؟ چرا يادشان مانده؟»

زادروزت ستایش خرد است

جانِ من چطور يادشان برود كه زادروز تو براى خيلى‌ها چون من ستايش خرد است و انديشه. تقدير كوشايى و ممارست است. جشن پژوهش و جستجو است. تحسين بالندگى و شكوفايى است. زادروزت يادآور داستان آقاى حكمتىِ رگبار است و افسانه‌ى تارا. يادآور سفر دو پسربچه است براى يافتن پدر و مادرى نداشته و حقيقت و مرد دانا. يادآور هشتمين سفر سندباد است و پهلوان‌اكبر. يادآور طومار شيخ شرزين است و كارنامه‌ى بندار بيدخش. يادآور ليلا دختر ادريس است و افرا. يادآور مسافرانى است كه قرار است آينه‌اى را بياورند براى عروسي و سرگذشت آيت در غريبه و مه. يادآور عيار تنهاست و دنياى مطبوعاتى آقاى اسرارى. يادآور خاطرات هنرپيشه‌ى نقش دوم است و سهراب‌كشى. يادآور باشو است و وقتى همه خوابيم. يادآور مصائب استاد نويد ماكان است و همسرش مهندس رخشيد فرزين. يادآور آينه‌هاى روبرو است و اشغال. يادآور آرش است و مجلس قربانى سنمار. يادآور ديوان بلخ است و كلاغ. يادآور پرده خانه است و مرگ يزدگرد. يادآور شب هزارويكم است و سگ‌كشى. يادآور فتحنامه‌ى كلات است و ندبه. مگر مى‌شود اينها را فراموش كرد؟

مگر مى‌شود ادبيات نمايشى و سينما و تاتر ايران را بدون اين آثار تصور كرد؟ مگر مى‌شود پژوهش نمايش در ايران را از ياد برد يا هزار افسان كجاست را؟ اين يادداشت قرار بود شخصى باشد؛ از طرف من به تو اما مى‌خواهم چند تن را در اين شادباشِ به تو شريك كنم.

از دختر جوان شیرازی که با پدرش در حافظیه تولدت را جشن می گیرد تا…

دختر جوان شيرازى كه هرسال پنج ديماه با پدرش به حافظيه‌ى شيراز مى‌رود با كتابى از تو و ديوان حافظ و با پدرش تولدت را اينچنين جشن مى‌گيرند. گروه جوانانى كه در خراسان گرد هم مى‌آيند و نمايشنامه‌اى از تو را مى‌خوانند و تحليل مى‌كنند و پنج دى بر كيك تولد برايت شمع روشن مى‌كنند. جوانى كه هرسال از كهگيلويه پيام تبريك مى‌فرستد و آن ديگرى از اهواز كه دوستدار تاتر است. آنكه از تبريز پيام مى‌فرستد و مى‌گويد بارهاوبارها آثار تو را خواندن، زندگى‌اش را زيرورو كرده. و آنها كه در كوه و در ديگر جاها نوشته‌هاى تو را مى‌خوانند. شاگردانى كه بخت شركت در كلاس‌هايت را داشته‌اند و اكنون در گوشه‌وكنار جهان خودشان را مديون آموزه‌هاى تو مى‌دانند. و آنها كه به‌واسطه‌ى آثارت در دلْ خود را شاگرد و وامدار تو مى‌دانند. آنها كه همكارى با تو را نقطه‌ى طلايى كارنامه‌ى هنرى‌شان مى‌دانند و آنها كه آرزو داشتند با تو كار كنند و نشد كه بشود.

و همچنين البته شريك مى‌كنم نيلوفر و نگار و نياسان فرزندانت را. نازنينم خوشا به حال تو كه در زمانه‌ى تلخى‌ها و زشتى‌ها، كينه‌ها و نفرت‌ها، خشم‌ها و انتقام‌گرفتن‌ها، زادروزت بهانه‌اى است براى شادى. خوشا به حال تو كه در دل بيشمارى از مردمان سرزمينت به نيكى جاى دارى و سربلندى كه همواره ارزش‌هاى انسانى را پاس داشته‌اى و جز بزرگى و سرفرازى سرزمينت و مردمانش نخواستى و عمر در اين راه گذاشته‌اى.  حالا مى‌توانم خيال كنم كه مادرت در آن چنددقيقه سكوت به چه فكر مى‌كرد…  تولدت مبارك بهرامْ پسر!