1

توسط یک رسانه اصولگرا صورت گرفت⇐شبیه‌سازی سریال روتین «نفس» با فیلم هندی «سلام بمبئی»+یک افشاگری درباره فرهاد مهراد

سینماروزان: کیفیت ساختاری تازه ترین سریال جلیل سامان با عنوان «نفس» آن قدر چشمگیر نبوده که توجه مخاطبان را به خود جلب کند و از طرف دیگر فقر بدعت در داستان پردازی موجب شده حجمی بالا از کلیشه هایی که پیشتر در سریالهای «پروانه» و «ارمغان تاریکی» دیده بودیم به فضای «نفس» راه یابد.

در این شرایط رسانه اصولگرای «مشرق» در تحلیلی که بر این سریال ارائه داده با مرور شباهتهایی که میان خط کلی داستان آن با فیلم «سلام بمبئی» به خصوص در نیمه ابتدایی روی میدهد تقلیل ماجراهای منجر به وقوع انقلاب به عشقهای ساده لوحانه را زیر سوال برده است.

این رسانه در انتهای تحلیل خود ادعایی هم درباره فرهاد مهراد که صدایش بارها در سریال شنیده شد، طرح کرده است!!

متن کامل تحیلی «مشرق» را بخوانید:

در نقد وضعیت سریال سازی، چه کسی یا چه کسانی مسئولیت جدی به عهده دارند؟ سئوال دوم این است که  کسانی که مسئولیت جدی بر تولید سریال‌های تلویزیونی را بر عهده دارند، مسئولیت نظارت بر تولید و محتوا را به چه کسانی سپرده‌اند؟ به عبارت دیگر  برای ضعیف بودن سریال‌هایی که با هزینه های میلیاردی ساخته می‌شوند نمی‌توان یک نفر را به عنوان مقصر پیدا کرد و او را ملامت کرد که چرا چنین سریال‌های ضعیف و نازلی ساخته شده است!

اساس و بنیان تولید موفق، یک معضل بسیار بزرگ است. به محض یک تجربه موفق، شش دانگ اعتماد، به مولفان تجربه موفق اول و دوم واگذار می‌شود و بحث نظارت بر محتوا رنگ خواهد باخت. اما منظور از نظارت، اشاره به ممیزی و سانسور نیست. بلکه غنای محتوایی، تحت نظارت سیستم مشخصی فنی، اما تصویرگری در بخش محتواست. اگر افراد متفکر کاربلد در حوزه نظارت، نقشی ارزنده ایفا می کردند، طبیعتا بازار تولید سریال، از قالب کنونی نجات پیدا می‌کرد. اما در حوزه ارزیابی و تحلیل محتوا افراد کاربلدی که محتوا شناس باشند، قطعا در پروسه تولید سریال نقش اصلی را ایفا نمی‌کنند. این موضوع را به صورت مصداقی می توان در مورد سریال نفس که اخیرا از شبکه سوم سیما پخش می شود به اثبات رساند.

حوادث و رویدادهای سریال «نفس» در بستری تاریخی، در دوران پیش از انقلاب می گذرد. نیمه اول  کشدار سریال، درباره شخصیتی به نام روزبه است که تلاش می کند با دختری به نام «ناهید امینی» ازدواج کند و پدر ناهید با این ازدواج مخالف است و علاقه مند که است که دخترش با پسر همکارش ازدواج کند. دلیل مخالفت پدر فعالیت‌های سیاسی روزبه است. از سوی دیگر داریوش مدیر آژانسی که ناهید در آن مشغول کار است و به ساواک متصل است، ضلع دیگر این مثلث عشقی را تشکیل می‌دهد.

سال گذشته فیلمی در ایران اکران شد با عنوان «سلام بمبئی». فیلمی که توسط منتقدان سینمایی به دلیل محتوا و روایت فیلم، یک عقبگرد فیلمفارسی وار هندی برای سینمای ایران تلقی می‌شد. داستان سلام بمبئی درباره پسری ایرانی است که عاشق دختری هندی می‌شود و خانواده دخترک مخالف این ازدواج هستند و نامزد ایرانی دختر هندی یک رقیب عشقی پولدار هم دارد.

اگر «سلام بمبئی» چنین روایت کلیشه و تکراری را در ۱۰۰ دقیقه مطرح می‌کند و از منظر خیلی‌ها محتوای نازلی است؛ سریال «نفس» ۵۰۰ دقیقه زمان خود را اختصاص به چنین موضوعی داده است با این تفاوت که بستر روایت «سلام بمبئی» در کشور هند است و رویدادها در زمان معاصر می‌گذرد اما روایت سریال «نفس» در دوران ملتهب پیش از انقلاب. نقطه عطف‌های فیلمنامه «سلام بمبئی»، آشنایی‌های جوانانه و عاشقانه است و نقطه عطف‌های سریال نفس، نحوه آشنایی دو زوج  مبتنی بر بده بستان های شبه سیاسی یکطرفه.  چالش اصلی هر دو روایت مخالفت خانواده‌  است. مثلث علی، مرد هندی و دخترک هندی مثلث عشقی سلام بمبئی و داریوش( مدیر آژانس مسافرتی) ، روزبه ( چریک) و ناهید امینی مثلث سریال نفس را در برمی‌گیرد.

اگر یک منتقد پیرنگ‌شناس حضور موثر و جدی داشت با یک فعالیت جدی در مورد کلیشه‌های مندرج در فیلمنامه سریال، نحوه تغییر مسیر تکنیکالی را به مولفان پیشنهاد می داد تا روش‌های قصه‌گویی خود را تغییر دهند و چهارچوب‌های روایی را از ساده نگری خلق یک کلیشه رهایی بخشند.دامنه تعقیب و تمنای عشقی ، عبور از رقیب و اخذ روایت خانواده دخترک، ۱۳ قسمت سریال را در بر می‌گیرد.  اگر پیرنگ ۱۳ قسمت اول را ساده کنیم به چه چیزی خواهیم رسید؟ یعنی مخاطب ۱۳ قسمت «سلام بمبئی» تماشا می‌کند که به جای محمدرضا گلزار و بنیامین، فرهاد و فریدون فروغی و ویگن دارند برای مخاطب آواز عاشقانه می‌خوانند، آن هم در مدح عشق یکی از اعضای سازمان مجاهدین خلق برای دختری که پس از ازدواج همدست او می شود.

نویسنده و کارگردان جسارت در اثرش دیده نمی شود و حتی وابستگی شخصیت اصلی یعنی روزبه عاشق پیشه را به سازمان تروریستی با نوعی هراس دراماتیک لاپوشانی می‌کند. اگر یکی از متولدان دهه هفتاد که با تاریخ انقلاب به واسطه کم کاری رسانه ملی آشنایی کمتری دارد، ۵۰۰ دقیقه ابتدایی سریال را تماشا کند چه دریافتی از تاریخ ( یا تاریخ انقلاب) خواهد داشت؟ نه تنها تاریخ، بلکه عصاره  تاریخ را نخواهیم چشید. آنچه از  تاریخ نمایش داده شده در سریال «نفس»، درک خواهیم کرد این است که اعضای وابسته و مبارز سازمان مجاهدین خلق دنبال نامزد بازی و ازدواج با دخترکان  چشمانی رنگی خاصی می گشتند که  به هیچ عنوان عقبه سیاسی نداشتند و توسط ازدواج با اعضای این سازمان صاحب شور انقلابی شدند.

اما نکته جالب این است که در کنار تجلی اخلاق عاشقانه از جنس «خلق قهرمانی» که سازنده به مخاطب ارائه  و افراد وابسته به سازمان مجاهدین خلق را به عنوان کنشگران اصلی انقلاب معرفی می کندف در کنار مبارزان مذهبی مثل مریم (بهناز جعفری)، روحانی مسئول کانون قرآن (هدایت هاشمی)، حمید ( هادی حجازی فر) را  افراد منفعل روایت سریال نفس را در برمی‌گیرند.

منتقد پیشکسوت و محترمی که از داوران جشنواره فیلم فجر بود در نقد «ماجرای نیمروز» گفته بود که این فیلم تبلیغی اساسی برای سازمان مجاهدین خلق است، سئوال مهم این است اگر ماجرای نیمروز با همه انتقادات غیر گل درشتی که نسبت به رفتارهای تروریستی نسبت به سازمان مجاهدین دارد، تبلیغ برای این سازمان به شمار می رود سریال بیست و اندی قسمتی «نفس» را باید یک پروپاگاندای اساسی برای عاشق‌ پیشه هایی به سبک و سیاق رجوی محسوب کنیم. کاراکتر کنشگر محوری یعنی روزبه قبلا یکبار ازدواج کرده و از همسر اولش یک فرزند دارد که کیلومترها دورتر از او زندگی می کند و حالا دوباره عاشق چشمان رنگی دختری شده که بی شباهت به جوانی مریم رجوی نیست و اغلب کسانی که به عنوان خروجی نمایشی در سریال‌های جلیل سامان می‌بینیم مردان عاشق پیشه ای هستند که در عشق ورزیدن به زنان با سرکرده خویش رقابت دارد.

غنای دانش کافی نسبت به مقوله نمایش آنچنان در هیاهوی سیاست زدگی گم شده است که هر سال  باید منتظر باشیم ، یکی دیگر از اعضای عاشق پیشه و زن دوست سازمان تروریستی را در سریال‌هایش رو کند. اگر روزبه و تمام شخصیت‌های مبارز سازمان مجاهدین خلق اینقدر عاشق پیشه هستند، پس خشونت برآمده از دل این سازمان ،نتیجه چه رفتارهایی می تواند باشد؟!

اگر سازنده به دنبال نمایش ابعاد انسانی برخی از اعضای این سازمان تروریستی،  پیش از انقلاب بود باید نگاهی به فیلم ماندگار و جسورانه «سیانور» می‌انداخت. نفس در نسبت با مفاهیم فیلم مولف و ماندگار سیانور یک شوخی تمام عیار است. ساواکی فیلم سیانور با بازی مهدی هاشمی کجا و ساواکی که در نفس می‌بینیم کجا؟! عشق ریشه داری  که در سیانور نمایش داده می‌شود کجا و نامزدبازی تصعنی که  ۵۰۰ دقیقه سریال نفس کجا؟!

یادش بخیر فرهاد مهراد با عنوان مستعار ابوبکر اربابی متونی را منتشر می کرد که لرزه به اندام امثال ابراهیم نبوی می‌انداخت.  آثار فرهاد پیش از انقلاب نشان از اعتراضی انقلابی بود و اگر زنده بود و می دید که کارگردان نفس با عاشقانه‌هایش برای اعضای سازمان ترور کلیپ می‌سازد حتما نامه ای را با عنوان ابوبکر اربابی خطاب به سازنده این سریال منتشر می‌کرد. شاید در نامه اش را چنین آغاز می کرد که  ترور و ترانه باهم جور نیستند…. .




دفاع یک مداح از بهروز وثوقی، فریدون فروغی، حبیب و شجریان

سینماروزان: غلام کویتی پور حماسی خوانی که مخاطبان با صدای وی خاطره ها دارند در دهه اول محرم مهمان فریدون جیرانی در برنامه اینترنتی “35” بود.

به گزارش سینماروزان کویتی پور در این برنامه درباره مسائل مختلفی صحبت کرد و ضمن ابراز همدردی با هنرمندانی نظیر حبیب و بهروز وثوقی از سیاستهای هنری کشور انتقاد کرد.

بخشهای خواندنی گفته های کویتی پور را بخوانید:

چرا قدر فرهاد و فریدون فروغی را ندانستند؟
چرا قدر فرهاد و فریدون فروغی را ندانستند؟ سکوت های پینک فلوید و فضاسازی موسیقی های اسفندیار منفردزاده را همیشه به آهنگسازان و گروهم گفته ام استفاده کنید.

چرا بهروز وثوقی برای دیدار با پدرش باید بیاید مرز ترکیه؟
بعد از 37 سال باید فضا برای هنرمندان باز شود. چرا تا جوانی شهرت به هم می‌زند و در عرصه کاری خودش نامبروان می شود جلویش را می گیرند؟ در این 37 سال دافعه مان بیشتر از جاذبه بوده. بهروز وثوقی چه گناهی به هنر ما کرده که باید بیاید پشت مرز ترکیه بایستد تا پدر مریضش را ملاقات کند؟ کجای فرهنگ و معرفت ایرانی  – اسلامی ما چنین اجازه ای را به ما می دهد؟ نکنید این ظلم ها را.

ما با شاه مشکل داشتیم نه با مردم
این خیلی بد است که به یک ریش سفید هنری می گویند با شما مشکل داریم. ما با شاه مشکل داشتیم با مردم که مشکل نباید داشته باشیم. حق الناس این هنرمند کجا می رود؟ یا به حق الناس اعتقاد داریم یا همه اش شعاره!

کسی که تو جبهه پشت من می ایستاد شده مسئول جشنواره موسیقی دفاع مقدس
در کشور ما جشنواره موسیقی در زمینه دفاع مقدس برگزار می شود 6 سال بعد می فهمم چنین جشنواره ای وجود داشته! کسی که تو جبهه ده قدم پشت من دست به سینه می ایستاد شده مسئول این جشنواره. وقتی من را می بینند می گویند سلام . شما هم کاری اوردین ؟ شما خیلی برای جنگ زحمت کشیدید!

چرا کسی مثل حبیب را بی ارزش کردند؟
دست بردارید از این کارها. اگر حبیب را نمی خواستید چرا پیغام دادید بیا؟ چرا فاجعه ای مثل رفتاری که با حبیب شد باید رخ بدهد؟  مادر من با ترانه «مادر» ایشان اشک می ریخت. چرا اثر حبیب هنوز تاثیر دارد. شما کسی را بی ارزش کردید که سمبل ادب بود. از مردم کوچه و خیابان درباره شخصیت حبیب سوال کنید. رفتار این مرد سمبل ادب و ارزش انسانی بود. فرهنگ ایرانی ما دارد کجا می رود؟

خرمشهر چهارمین گمرک جهان بود گمرکش کو

خرمشهر همچنان شهر مظلومه. بازسازی این شهر نه در شأن مردم خرمشهره نه در شأن ایران. من خرمشهر دوران جنگ که خرابه بود را بیشتر از این خرمشهر دوست داشتم. خرمشهر چهارمین گمرک جهان بود گمرکش کو؟ ضعف مدیریت غوغا می کند و نمی می خواهد هم حل بشود.

تا شبی دو فیلم هالیوودی نبینم نمی خوابم

من تا شبی دو فیلم هالیوودی نبینم نمی خوابم. چیزی است که از بچگی عادت دارم و همواره فیلم می بینم.

چرا موسیقی صدا و سیما نباید بودجه داشته باشد؟
چرا موسیقی صدا و سیما نباید بودجه داشته باشد؟ مگر در آفریقا زندگی می کنیم؟ این همه جوان عاشقانه از دامن مادرهایشان رفتند جنگ و جان دادند که بودجه نداشته باشیم برای هنر این مملکت؟

درباره موسیقی شش و هشت جواب می دهم

مصاحبه با من شده گفتم در مورد دفاع مقدس  و محرم جواب نمی دهم. من در مورد موسیقی شش و هشت از نوع عروسیش جواب می دهم.

37 سال هست که حقوقم را نداده اند
37 سال هست که حقوقم را نداده اند. رفتیم سنوات بگیریم که رعایت قانون بشه پرونده هایمان گم و گور شده است. از سپاه طلبکار هستم. “غریبانه 2 ” را دادند بیرون که فقط دو تا از قطعاتش مال من بود و بقیه اش تقلید صداست.

ربنای شجریان با پوست و گوشت و استخوان مردم عجین شده
از من پرسیدند در مورد ربنای استاد شجریان بگویم؛ گفتم ملودی که با پوست و گوشت و استخوان مردم عجین شده است چه از تلویزیون پخش بشود یا نشود در یادها می ماند.

وارد هیچ جناح سیاسی نشدم
37 سال هست که از صدایم پول در نیاورده ام. افتخارم این است که پس انداز ندارم، جناح سیاسی هم ندارم. وقتی انقلاب شد آن پیر نکته ای گفت به این مضمون که تا وقتی پاسدار هستید وارد هیچ دسته و گروهی نشوید. خیلی تلاش کردند من را جذب کنند به جناحهای سیاسی ولی من نپذیرفتم. جناح ما مردم است. مگر مردم باید دسته بندی بشوند؟




خالق ترانه‌های “زمستان” و “فرنگیس”: فرهاد می‌خواست از خیابان رد شود که مأموران او را به‌عنوان “معتاد” گرفتند!/فرهاد ترک کرده بود و به بیمارستان‌های ترک اعتیاد سر می‌زد

سینماژورنال: اوایل دهه ٤٠ در ایران گروه‌هایی به تقلید از موسیقی راک و بلوز -که آن دوره در غرب رواج داشت- شکل گرفتند. این گروه‌ها اغلب کارهای «بیتلز»، «رولینگ استونز»، «ری چارلز» و… را کپی می‌کردند؛ گروه‌هایی مثل: «اعجوبه‌ها»، «بلک کتز»، «گلدن رینگ»، «شبح»، «تکخال‌ها»، «ربلز» و… . به‌مرور خلاقیت‌هایی در این گروه‌ها اتفاق افتاد.

به گزراش سینماژورنال یک‌سری شروع به تلفیق اشعار فارسی با استایل غربی کردند و برخی گام‌ها را تغییر دادند  اما صدا دهی این گروه ها بیشتر به موسیقی پاپ  نزدیک شد  و با این که در جذب قشر جوان موفق بودند اما  فعالیتشان  تداوم پیدا نکرد ؛ اکثر بندها منحل شدند و بیشتر نوازنده‌ها به سمت همکاری با ستاره‌های پاپ گرایش پیدا کردند.

شاید اگر بخواهیم تصویری از روند  موسیقی   راک در ایران ارائه دهیم، فرهاد مهراد بهترین نمونه باشد که بعد از فعالیت در گروه «بلک کتز» به‌صورت فردی این مسیر را ادامه داد و موفق‌ترین و مهم‌ترین تجربیات موسیقایی در این سبک را از خود به یادگار گذاشت.
سعید دبیری را بیشتر به‌عنوان ترانه‌سرا می‌شناسیم و البته بیراه هم نیست چون ترانه‌های معروفی مثل: «زمستان»، «فرنگیس»، «خدا چرا عاشق شدم»، «پرنده»، «آوازه‌خوان نه آواز»، «قاصدک»، «مجسمه»، «جزیره» و… سروده، اما در اصل او یکی از کسانی است که در دهه٤٠ گروه «گلدن رینگ» را تشکیل داد که از معدود گروه‌ها یا به قول سعید دبیری، تنها گروهی بوده که استایل موسیقی غربی را با ترانه‌های فارسی که اعضای گروه می‌سرودند ادغام می‌کرد.

او یکی از چهره‌های مهم در شکل گیری جریانی بود  که تحت عنوان راک فارسی می‌شناسیم، اما اتفاقات اجتماعی سال‌هاست او را از متن جریان موسیقی دور کرده و عمده فعالیت او در سال‌های گذشته به تدریس موسیقی محدود شده.

دبیری در گفتگو با مرجان صائیی در “شرق درباره شکل‌گیری گروه گلدن رینگ و خاطراتی از فرهاد مهراد، سرگذشت ترانه زمستان و همکاری با واروژان صحبت کرده است.

بعد از تورج شعبانخانی که حدودا یک سال قبل و به صراحت درباره اعتیاد فرهاد سخن گفته بود حالا دبیری نیز در بخشی از گفتگوی خود از اعتیاد فرهاد و تلاشش برای ترک صحبت کرده است.

سینماژورنال متن کامل گفتگوی دبیری را ارائه می دهد:

 دهه ٤٠ موسیقی مدرن در ایران خیلی باب نبود. شاید تنها آموزشگاه گیتار برای عباس مهرپویا بود. قبل از تشکیل گروه «گلدن‌رینگ» چطور با موسیقی پیوند خوردید؟
در خانواده ما کسی نبود که به موسیقی علاقه‌مند باشد. پدرم روحانی بود و در حوزه علمیه تهران در مدرسه« صدر» تدریس می‌کرد و مایل بود من پزشکی بخوانم. در چنین خانواده‌ای کسی انتظار نداشت من دنبال موسیقی بروم. ١١، ١٢ساله بودم که خواهرم ازدواج کرد و اتاقش به من رسید. خودم با چوب و سیم، ساز درست ‌کرده بودم و با همان یک‌چیزهایی می‌زدم. منزلمان جوادیه بود؛ جنوبی‌ترین نقطه تهران. آن زمان گیتار به آن صورت باب نبود. من هم پول خریدش را نداشتم. فقط اورین موره و مهرپویا بودند که گیتار تدریس می‌کردند. (بعدها وقتی که ١٧سالم شد در کلاس‌های عباس مهرپویا معلم گیتار شدم). درواقع یکی از دوستانم گیتاری داشت که استفاده نمی‌کرد و آن را به من داد. آن زمان نه تیونر داشتم نه دیاپوزون بود. یک نُت را کوک می‌کردم -که شاید درست نبود – و نت‌های بعدی را براساس آن گوش می‌کردم. یک معلم خصوصی ارمنی داشتم و روزهایی که پدرم نبود با پول‌هایی که جمع کرده بودم هفته‌ای یکی، دو روز به خانه ما می‌آمد. تا اینکه پدرم متوجه شد. همان موقع در کلوپ لیدو هم گیتار می‌زدم و این شرایط برای خانواده من قابل‌قبول نبود. درواقع دیگر در آن خانه جایی نداشتم. در خیابان جمهوری یک اتاق از یک آپارتمان را اجاره کردم و به مدرسه عالی روزنامه‌نگاری دکتر مصباح‌زاده رفتم و اما بعد از دو سال به خاطر موزیک رهایش کردم.
 چطور به سمت ترانه‌سرایی رفتید؟
در کلوپ «لیدو» آهنگ‌های دیگران مثل پرویز وکیلی را می‌نوشتم و با ترانه‌های خودم می‌خواندم. گویا قنبری نقدی برای ترانه‌های (بیت‌بند) گلدن رینگ نوشته بود و چون نوشتن ترانه‌ها معمولا با من بود، اسمم به‌عنوان ترانه‌سرا مطرح شد (البته کار ما کارگروهی بود، چهار نفری با هم ترانه‌ای می‌نوشتیم که با ملودی هماهنگ باشد. درواقع ترانه نبود، یک پیام دسته‌جمعی بود که با چند صدا (فاصله) سوم و پنجم اجرا می‌کردیم.) یک شب آقای فتح‌الله ریاحی نزد ما آمد و گفت خانمی هست که صدای خوبی دارد اما بی‌سواد است و می‌خواهیم این خانم را معروف کنیم، الان در لاله‌زار کار می‌کند. ترانه: «دوست دارم می‌دونی این کار دله…» را همان‌جا سر میز گفتم. بعد از آن هم ترانه «دختر دیوونه». بعد از آن مرحوم امیر پازوکی گفت فیلمی دارم که قرار است ایرج در آن ترانه بخواند و من ترانه «آی آدمای خوشبخت» را نوشتم و ایرج به جای فردین در فیلم «مردان خشن» خواند. بعد از مدتی متوجه شدم درحال رفتن به سمت موسیقی لاله‌زار هستم. برای همین خودم را از این حیطه بیرون کشیدم و به اتریش رفتم چون هدفم بالاتر بود.

درواقع تشکیل گلدن‌رینگ زمانی بود که دوره آهنگ‌سازی را گذرانده بودید؟

١٨سالم بود که از اتریش برگشتم. آن زمان گروه‌بازی در ایران مُد شده بود. قبل از آن هم گروهی به نام «سعیدها» داشتیم؛ یک سعید دیگر مثل خودم پیدا کرده بودم و با هم گروه «سعیدها» را تشکیل داده بودیم. (می‌خندد) اما تشنه تحصیل بودم. می‌خواستم وقتی می‌نوازم، بتوانم بفهمم و بنویسم. وقتی به ایران برگشتم با جمشید زندی گروه «گلدن‌رینگ» را تشکیل دادیم. آپارتمانی را آکوستیک کرده بودیم و در آن کار می‌کردیم. درواقع اسپانسرمان هم دایی جمشید زندی بود. آهنگ «ای‌یار بلا» را که ساختیم خیلی معروف شد و با درآمدی که داشتیم، بدهی‌هایمان را پرداخت کردیم. در این گروه من (گیتار)، جمشید زندی (کیبورد) و فریبرز فرهودی (درام) می‌زد. واروژ هم خواننده‌مان بود که در جوانی فوت کرد و صدای فوق‌العاده زیبایی داشت.
چطور به پست هم خورده بودید؟
از طریق آگهی روزنامه که جمشید زندی منتشر کرده بود، همدیگر را شناختیم. زمانی هم بود که بیتل‌ها در ایران خیلی گل کرده بود. وقتی بیتل‌ها، رولینگ استونز و انی مالز مطرح شدند، ایران پر از گروه موسیقی شده بود که «اعجوبه‌ها» معروف‌ترینشان بود. اما ما تنها گروهی بودیم که شاید ٢٠ کار اورجینال منتشر کردیم یعنی کارهایمان کاور نبود. البته اعجوبه‌ها هم که متشکل از جمشید علی‌مراد و فریدون ریاحی بود، دو، سه آهنگ اورجینال داشتند. اما بیشتر کارهایشان ترانه‌های فولک بود که آنها را با سازهای غربی و چندصدایی می‌خواندند.
بقیه هم خارجی بودند مثل گروه «بلک کتز»، «شبح»و «هارد استونز» که برای فریبرز لاچینی بود؛ چون در اروپا گروه «رولینگ استونز» مشهور شده بود، اینها هم اسم گروهشان را گذاشته بودند «هارد استونز» و همان کارها را کاور می‌کردند و به لاتین در کلوپ‌ها می‌خواندند.
گروه فارسی‌خوان فقط ما بودیم، ما فقط ریتم ایرانی استفاده کردیم. چون ریتم شش و هشت در لاتین هست اما شش و هشت ما باباکرمی است و فقط متعلق به ایران است، مثلا موسیقی غربی نیم‌پرده بوده و کاری در این مورد نکرده‌ایم. تنها کاری که به اشتباه انجام داده‌اند، این است که بعضی‌ها روی نیم‌پرده‌ها ربع‌پرده درست کردند؛ قضیه شترمرغ که نه شتر است و نه مرغ. تنها کاری که ما را با گروه‌های دیگر متمایز می‌کرد این است که خودمان آهنگ می‌ساختیم و بقیه کاور می‌کردند. چهار سال در گلدن‌رینگ بودم تا اینکه این گروه منحل شد و به گروه «ربلز» رفتم.

همان زمان بود که فرهاد در کوچینی می‌خواند؟

بله، فرهاد صدای زیبایی داشت، مثل آرمیک گیتار نمی‌زد اما با همان چند آکورد، خیلی از آهنگ‌های معروف را می‌زد و می‌خواند. روزهای جمعه رادیو برنامه‌ای داشت که گروه‌هایی که به‌اصطلاح نوآور بودند را دعوت می‌کرد؛ فرهاد آنجا هم برنامه داشت. زمانی که از همسرم « بتی» جدا شدم در خیابان خواجه‌نصیر طوسی (شریعتی فعلی) زندگی می‌کردم و خانه فرهاد در خیابان آمل بود. یک کوچه با خانه من فاصله داشت و چون من مجرد بودم یک کلید به او داده بودم و هر شب حتی زمانی که من خانه نبودم به خانه‌ام می‌آمد و بعضی اوقات آنجا گیتار می‌نواخت و می‌خواند. با اینکه مشکل دارویی داشت اما من از فرهاد چیزهایی دیدم که شاید فقط در قصه‌ها بشنوید. فرهاد استغنای روحی عجیبی داشت، یعنی تا اندازه‌ای بی‌پول بود که پول سیگارش را از مادرش می‌گرفت اما حاضر نبود در کلوپ‌های شبانه بخواند. در کوچینی هم که می‌خواند، کوچینی کلوپ نبود، بیشتر پاتوق هنرمندان بود و فرهاد فقط آنجا می‌خواند.
یادم هست در پارک ارم که محل نمایش بود، کنار استخر یک خانم روی صورت یکی از خواننده‌ها اسید پاشیده بود. صاحب آنجا می‌خواست یک نفر را جایگزین خواننده کند و همان شب دو نفر سراغ ما آمدند و یک ساعت با فرهاد صحبت کردند و حتی چک سفید امضا دادند و خواستند به جای آن خواننده بخواند. اما قبول نکرد. با اینکه این‌قدر بی‌پول بود، زیر بار این قضیه نرفت. بعد که دلیل کارش را پرسیدم، گفت: هر کاری که دوست دارم انجام می‌دهم. چند سال قبل هم که فرهاد زنده بود اتفاقی گذرم به خیابان شریعتی افتاد، فرهاد را دیدم که یک دشداشه سفید پوشیده و یک کلید بزرگ گردنش انداخته. می‌خواست از خیابان رد شود و من را ببیند که همان زمان مأموران او را به‌عنوان معتاد گرفتند. همیشه این‌شکلی بود؛ یک پیراهن سفید روی شلوار سفیدش می‌انداخت و یک کلید بزرگ هم به گردنش می‌انداخت. یعنی حالت نرمالی نداشت. آن زمان با یک خانم که ظاهرا دکتر بود ازدواج کرده و ترک کرده بود. به مأموران گفتم ایشان خواننده معروف «فرهاد» است. وقتی او را شناختند احترام گذاشتند و رفتند. با هم که صحبت کردیم متوجه شدم منزلش همان حوالی است و وقتی تلفنش را خواستم، گفت نمی‌توانم تلفنم را به تو بدهم. تلفن همسرش را داد و گفت با همسرم تماس بگیر و ایشان اگر خواست تلفن من را به تو می‌دهد. تا این حد استتار شده بود. البته خوب بود چون ترک کرده بود و به بیمارستان‌های ترک اعتیاد سر می‌زد و کمک می‌کرد.

سعید دبیری
سعید دبیری


ترانه «قلک چشات» هم برای شماست. سیمین غانم در اصل با این ترانه معروف شد؟
الان ستاره‌های موسیقی پاپ هرچه بخوانند دیگر مهم نیست چون معروف شده‌اند. اما اگر بتوان با یک ملودی یک نفر را معروف کرد، مهم است. فریبرز لاچینی خیلی مایل بود که آهنگ‌ساز شود. او را نزد فریدون فروغی بردم و گفتم قبلا در گروه «هارد استونز» بوده. از اینجا با هم رفیق شدیم. پس از مدتی رفت‌وآمد یک ترانه از من خواست، سیمین غانم هم از فامیل‌هایشان بود. شعر را به فریبرز دادم و شعر «قلک چشات» این‌طور ساخته شد.
 ترانه «فرنگیس» را خیلی قبل‌تر نوشتید. من همیشه فکر می‌کردم این ترانه را اول عماد رام خوانده است… .
آهنگ فرنگیس اصلا ربطی به او نداشت. با ارکستر خودش آن را خوانده بود. این کار که معروف شد در تلویزیون فرهنگ‌وهنر خواند و گفت تمام آهنگ و ترانه متعلق به خودم است! بعد که ما ناراحت شدیم و خودش هم متوجه اشتباهش شد، گفت من هول شدم! این‌طور معذرت‌خواهی کرد. ما هم فراموش کردیم. بعد فهمیدم کارش همین است، مثلا چند آهنگ که همشهریانش از شمال فرستاده بودند به نام خودش پخش کرده بود.

در چه حال‌وهوایی بودید که ترانه «زمستان» را گفتید؟

زمانی که «زمستان» را گفتم، شناخته‌شده بودم. ولیعصر آن زمان مانند طاق‌نصرتی از درخت‌ها بود. جای کوچکی نزدیک تجریش بود که تراس قشنگی داشت و آقایی هم بود که صدای خوبی داشت و آنجا می‌خواند. یکی از شب‌ها با دوستان به آنجا رفته بودیم موقع حساب‌کردن متوجه شدیم همان خواننده که «افشین» بود میز ما را حساب کرده. فکر می‌کنم مو اضافه کرده بود چون این کار مُد شده بود. به ایشان گفتم صدایت خیلی خوب است دوست‌ داری یک اسم برای خودت داشته باشی؟ گفت از این وعده‌ها به من داده‌اند اما من خوشحالم که به اندازه یک پول میز حساب‌کردن و گپ‌زدن با شما آشنا شده‌ام. با گرفتن تلفن با هم دوست شدیم و بعد از آن افشین در تولد دوستان و فامیل ما می‌خواند.
ترانه زمستان حدودا سال ٥٥ به بار نشست. در اصل این ترانه را تحت‌تأثیر دوران کودکی‌ام و فقر خانواده‌ام نوشته بودم. گاهی شما زمستان را در اسکی و کنار شومینه تجربه می‌کنید، اما برای من که با کتانی پاره دنبال یک توپ پلاستیکی می‌دویدم و پاهایم یخ می‌کرد و خانه گرمی نداشتم، این‌طور نبود. درواقع این ترانه برای من کاملا شخصی بود. یک روز به افشین گفتم من شعری به نام «زمستان» دارم. می‌خواهم تو آن را بخوانی. با سیاوش هم رفیق بودیم. سیاوش با اینکه سواد موسیقی ندارد ملودی‌ساز خیلی خوبی است. از او خواستم روی این ترانه ملودی بسازد. سیاوش هم گفت چه چیزی به من می‌رسد؟ گفتم اگر میهمانی داشته باشی، افشین برایت می‌خواند. خلاصه یک ملودی برای «زمستان» نوشت. نزد واروژان رفتم و گفتم یک خواننده هست که معروف نیست اما خیلی زیبا می‌خواند. واروژان قبول کرد کار را تنظیم کند. روز اول موقعی که واروژان به استودیو آمد و افشین را با آن موها دید، از طرز نگاهش متوجه شدم ناراحت است، چون سیاوش هم قیافه جالبی نداشت، البته الان قیافه بهتری دارد. لابد واروژان در دلش گفته اینها مرا به بازی گرفته‌اند. اسم واروژان استرس می‌آورد، خیلی سخت بود که یک جوان ٢٥ساله و گمنام بخواهد روبه‌روی واروژان که مدام با ستاره‌های موسیقی کار می‌کرد، بخواند. اما افشین آن‌قدر اعتمادبه‌نفس داشت که بدون اینکه استرس داشته باشد، خواند و واروژان با لهجه ارمنی گفت: «دستت درد نکنه، چقدر قشنگ می‌خونه». افشین خودش باور نمی‌کرد که یک پول شام حساب‌کردن به اینجا منجر شود. افشین وقتی که «زمستان» را خواند به یک چهره بدل شد.
اینکه دنبال واروژان رفتید به خاطر اهمیتی بود که شعر «زمستان» برایتان داشت؟
بله در صورتی که آن زمان تنظیم‌کننده‌هایی مانند آندو، اریک و منوچهر چشم‌آذر هم بودند. من نمک‌گیر افشین بودم چون آدم خوبی بود. «زمستان» هم زندگی خودم بود. انگار می‌خواستم این کار را از قلب خودم جدا کنم. خط‌به‌خط «زمستان» هم من و بچگی‌هایم را به ذهنم می‌آورد.
با خانواده‌تان ارتباط داشتید؟
زمانی که معروف نشده بودم مادرم یواشکی به من پول می‌داد و برایم غذا می‌آورد چون سنم کم بود. زمانی که یک مقدار معروف شدم و برنامه معروفی من را دعوت کرد، بعد پدرم با من تماس گرفت و گفت اسمت را در رادیو شنیده‌ام و خیلی خوشحال شدم. گفت یک مقدار از «زَرَند» بگو. (جایی که پدرم به دنیا‌ آمده و چند چاه زده و کمک کرده بود) پدرم گفت از کارهای من در رادیو بگو و از آن به بعد عیدها اگر خارج از ایران نبودم، یکدیگر را می‌دیدیم.
تنظیم «پرنده» را هم آقای واروژان انجام داد؟
نه، تنظیم‌های واروژان با چهار، پنج ساز انجام نمی‌شد. دستمزد واروژان خیلی زیاد بود. البته خیلی‌وقت‌ها هم پولش را نمی‌دادند. واروژان هم واقعا چیزی نمی‌گفت. برعکس پازوکی و خیلی‌ها که اول پول را می‌دیدند، اصلا به این چیزها توجه نداشت. یادم هست قلب واروژان ناراحت بود و ظاهرا ١٠‌ هزار تومان هزینه جراحی‌اش بود. به خواننده زنی که بیشتر کارهایش را تنظیم کرده بود و وانیک و وارطان گفت این پول را به او دهند ولی کسی قبول نکرده بود و این‌طور فوت کرد. با هنری که او داشت نصف تهران باید متعلق به او می‌بود. کارهای واروژان موسیقی ایران را متحول کرد. شارل ازناور، آوازه‌خوان صاحب‌نام فرانسوی، وقتی به تهران آمد به دعوت واروژان به استودیو (الکوردبس) که یک زیرزمین کوچک زیر شیرینی‌فروشی (نانسی) واقع در عباس آباد و بهشتی فعلی بود،رفت. وقتی موسیقی واروژان را شنیده بود باور نکرده بود این قطعات در این اتاق کوچک ضبط شده باشد.
واقعا عاشق خواننده‌ای شده بود که کارهایش را تنظیم می‌کرد؟
نه اصلا اهل این حرف‌ها نبود. اصلا متوجه نبود چه کسی کنارش ایستاده. فقط موسیقی را می‌دید. مدام با ساز بود یا فقط به خواننده اشاره می‌کرد. نه با خواننده‌ها زدوبندی داشت و نه به منزلشان می‌رفت. چون خیلی‌ از آهنگ‌سازان هستند که در میهمانی‌های خواننده‌ها شرکت می‌کنند. اما واروژان اهل این حرف‌ها نبود.
افشین بعد از زمستان چه کرد؟
زمانی که معروف شد، شعر «دو خونه» را برایش گفتم. بعد یکی، دو کار از پازوکی خواند مثل «تو آخرین طبیبی». و یک‌سری از کارهای قدیمی فرشید رمزی «زنگوله‌ها» را بازخوانی کرد. اما هیچ‌کدام مثل زمستان نشد. شبی که فوت کرد آن‌طور که شنیدم، ١٢ شب در استودیو پاپ با خواهش به ناصر چشم‌آذر گفته بود به من ١٠ دقیقه وقت بدهید که یک تِرَکی که مانده را بخوانم. بعد هم یکراست رفته بود خانه زنی که صیغه‌اش بود و یک فرزند هم از او داشت. بعد به خانه برادرش ناصر آهنیان‌مقدم رفت. ناصر تعریف می‌کرد که آن موقع شب آمده بود از من خداحافظی کند. زکایی سردبیر مجله جوانان با ما تماس گرفتند که افشین در جاده هراز تصادف کرده است. در ارکستر افشین پسری به نام رضا بود که فلوت می‌زد بعد که او را دیدم، گفت افشین یک ساعت در جاده خون‌ریزی داشت و کسی او را به بیمارستان نبرد. وقتی خواسته بود سبقت بگیرد میله فرمان وارد سینه‌اش شده بود و اگر یک ماشین او را به بیمارستان می‌برد شاید زنده می‌ماند چون همه زنده مانده بودند. در اصل از خون‌ریزی زیاد فوت کرده بود.

وقتی انقلاب شد از ایران رفتید؟

در شلوغی قبل از شکل‌گیری انقلاب، عده‌ای منتظر بودند تا از آب گل‌آلود ماهی بگیرند. به منزل ما ریختند و کل ساز، آلبوم، آرشیو موسیقی و کارهای من را سرقت کردند و یک کد پیگیری دروغی دادند که جعلی بود. بعد از ایران رفتیم چون اوایل انقلاب از تمام هنرمندان مخصوصا در رشته موسیقی در دادستانی انقلاب تعهد کتبی گرفتند که کارشان را ادامه ندهند. من و همسر اولم از ایران رفتیم. آنجا پاسپورت نداشتیم و مدام منتظر بودیم که بتوانیم به ایران برگردیم. پنج، شش سال بعد از انقلاب پدرم بیمار شد و من برگشتم. بعد از مدتی حال پدرم خوب شد و تا چند سال قبل هم زنده بود. من هم در ایران ماندگار شدم. چند سال بعد دوباره ازدواج کردم. موسیقی هم قدغن بود و من مغازه‌ای اجاره کردم که عطر می‌فروختم. اما در این مدت همیشه به‌صورت خصوصی موسیقی درس می‌دادم. جوان‌ترها می‌گویند ما نسل سوخته هستیم. اتفاقا نسل سوخته ما هستیم. چون زمانی که ٣٠ساله و زحمت‌هایم را کشیده بودم و می‌‌خواستم از معروفیتم استفاده کنم، ممنوع‌الکار شدم.