1

یوسف اباذری که سه سال قبل آثار مرتضی پاشایی را “مبتذل” خوانده بود در اظهاراتی تازه بیان کرد⇐از سال ۶۸ به بعد برنامه‌اي در ايران اجرا شد که به‌ “نئوليبراليسم” مشهور است!حاصل آن هم همين ايران فعلي است!!/این نئولیبرالیسم بر همه چیز مستولی شد؛ از اقتصاد تا فرهنگ!/در حيطه فرهنگ به‌شدت دخالت کردند، آدم‌ها را پيدا کردند و با آنها صحبت کردند و آنها را زيرورو کردند!!/چطور شعر گوگوش و “بیا بغلم…” شده موسيقي مطلوب؟؟/چرا ديگر هيچ‌کس به امثال فرهاد گوش نمي‌دهد؟؟/نئولیبرالیسم حتی در فوتبال دخالت کرد! خیلیها فکر مي‌کنند برنامه “۹۰” انتقادي است، اما اين برنامه يک برنامه بازارآزادي است و بنابر مصلحت از زمين و زمان انتقاد میکند، منتها در جهت اهداف خاص!!/در زمان احمدي‌نژاد ۷۰۰ ميليارد دلار سرمایه خارجی آمد و رفت!!/قاليبافي که اين شهر را به مدت ۱۴ سال بر اصول نئوليبرالي چرخاند، نبايد بگويد چهار درصد و ۹۶ درصد. يا نمي‌داني چي اجرا کردي يا مي‌داني و داري دروغ مي‌گويي!!

سینماروزان: یوسف اباذری جامعه شناسی که سه سال قبل و مدتی بعد از مرگ مرتضی پاشایی آثار او را مبتذل خوانده بود در اظهاراتی تازه به نقد حال جامعه معاصر ایران پرداخته است.

اباذری در پژوهشگاه هنر فرهنگ و ارتباطات با اشاره به ریشه های مشکلات معاصر بدنه جامعه گفت: از سال 68 به بعد برنامه‌اي در ايران اجرا شد که به‌عنوان نئوليبراليسم مشهور است. البته کساني اين عنوان را قبول ندارند که اساسا اسامي مهم هم نيست. در جهان اين برنامه به عنوان نئوليبراليسم مشهور است. خبرنگار و روزنامه گرفته تا دانشگاه اين را به همين عنوان مي‌شناسند و در اينجا هم همه آن مفادي که در تمام جهان اجرا شد، اجرا شد… حاصل آن هم همين ايران فعلي است!!

این جامعه شناس با آیین خواندن “نئولیبرالیسم” خاطرنشان ساخت: اين آیینی است که با همه جا کار دارد و از اقتصاد تا فرهنگ را مستولی ساخت؛ يعني حتی در حيطه فرهنگ به‌شدت دخالت کردند، آدم‌ها را پيدا کردند و با آنها صحبت کردند و آن را زيرورو کردند. الان فرهنگ ايران يعني گيشه فرهنگ ايران. آموزش‌و‌پرورش يعني اينکه 83 درصد دانشگاه‌ها خصوصي شده است. آموزش‌و‌پرورش ايران هم به عبارتي بازاري شده است، پولش را مردم مي‌دهند.

اباذری تأکید کرد: در فوتبال هم همين‌طور است. خیلیها فکر مي‌کنند برنامه 90 خيلي انتقادي است، اما نه، اين برنامه يک برنامه بازارآزادي است و بنابر مصلحت افرادي را آورده‌اند که از زمين و زمان انتقاد مي‌کنند، منتها در جهت هدف خصوصي‌سازي باشگاه‌ها و به همين خاطر هم تحمل شده و مي‌شود، اما مردم بيشتر حواشي مدنظرشان است و به اين مسائل نمي‌پردازند.در سينما، تئاتر و سريال‌هاي تلويزيوني هم همين‌طور است. به عبارت ديگر آن چيزي که قرار بود فقط اقتصاد باشد به همه حيطه‌ها نفوذ کرده است

اباذری بیان کرد: در زمان آقاي احمدي‌نژاد 700 ميليارد دلار آمد و رفت، مگر سرمايه‌گذاري خارجي چقدر قرار است پول بياورد، فوقش صد ميليارد دلار. در آن زمان مي‌گفتند که ما را تنها سرمايه‌گذاري خارجي نجات مي‌دهد! چرا؟ براي پخش‌شدن در سرمايه جهاني. در بعضي از جاها هم اتفاق افتاده است، در نشريه‌اي صحبت با يک خانم معدن‌دار بود که گفته بود 30 درصد معادن ايران را هم نروژ خريده است. من نمي‌دانستم چه زمانی نروژ30 درصد معادن ما را خريده! خطاب من به همه همين است.

اباذری ادامه داد: آيا آقاي قاليبافي که اين شهر را به مدت 14 سال بر اصول نئوليبرالي مي‌چرخاند، مي‌داند که در انتخابات رياست جمهوري نبايد بگويد چهار درصد و 96 درصد. يا نمي‌داني چي اجرا کردي يا مي‌داني داري دروغ مي‌گويي.

اباذری با اشاره به هدف اصلی نئولیبرالیسم که تبدیل لذت جویی دم به دم به ارزش است افزود: چطور شعر گوگوش شده موسيقي مطلوب و ديگر هيچ‌کس به امثال فرهاد گوش نمي‌دهد. چه اتفاقي افتاد براي اين دو سوژه؟ سوژه‌اي که در آن زمان حتي اگر به سمت پاپ مي‌رفت،‌ فرهاد گوش مي‌داد و الان اينکه «بيا بغلم و…»




در نتیجه واکنش شریک برند “شهرزاد” به حسن فتحی⇔ خط داستانی”شهرزاد۲″ لو رفت ⇔بوی کپی برداری آشکار از “پدرخوانده” به مشام می رسد!!

سینماروزان: نامه حسن فتحی در دفاع از تهیه کننده بازداشتی “شهرزاد” و تلاشش برای تاکید بر پاکی سرمایه تولید این سریال(اینجا را بخوانید) با واکنش محمدهادی رضوی سرمایه گذار 60 درصدی فصل اول و شریک برند سریال مواجه شد.

به گزارش سینماروزان رضوی در جوابیه پرایهامی که در کانال شخصی اش منتشر کرده در کنار دعوت از حسن فتحی برای “قباد”بودن و نه “آقابزرگ” شدن به گونه ای کاملا مستقیم خط داستانی فصل دوم را لو داده است و این را گفته که فتحی در پایان فصل دوم “شهرزاد” قصد دارد شهرزاد را به بزرگ آقا بدل کند!!!

اگر این اتفاق افتاده باشد به نظر می رسد داستان “شهرزاد2” با نگاهی به سری “پدرخوانده” و جایگزینی مایکل به جای دون کورلئونه در قسمتهای دوم و سوم نگاشته شده است.

متن جوابیه محمدهادی رضوی را بخوانید:

این هم متن نامه آقای فتحی به مردم….من هیچی نمیگم مردم قضاوت کنن ….مردم چی میگن ایشون رمان شیرین و فرهاد مینویسه…البته من هم اگر دستمزد بالا بگیریم و بخواهند محل این دستمزد نجومی ام را جلوشو بگیرن رمان مینویسم….ما میگیم نر ایشون میگن بدوش….خدا را شکر که مردم با این پاسخ متوجه میشوند که دنیا چه خبر….ولی آقای فتحی اگر قصدتون دفاع از آقای امامی هم بود فکر کنم بدترین مدلی که میشه از یک نفر دفاع کنید این عمل را انجام دادید…برادر عزیز یکم با دقت تر پاسخ بدید مطالعه بیشتر….این جواب شما باعث شد که از سطح درایت شما آگاه شم و فهمیدم که خیلی نیاز به مطالعه بیشتر دارید تعجب میکنم چرا اعتبار خودتون را دستمایه طنز مردم میکنید…واقعا در مقابل پاسخ و مطالبات مردم و در آخر این حقیر باید رمان عاشقانه بنویسید یا شفاف سازی کنید….قطعا اگر روزی کسی بخواهد شما از او دفاع کنی باید تجدید نظر کند چون دفاع شما منجر به از بین رفتن حیثیت موکلتان میشود….برادر عزیز حسن فتحی افتخار عالم امکان سینما!!!!! برادرانه توصیه میکنم شما را به تقوی …مردم را فریب دهیم …رضوی را فریب دهیم…خدا را چطور؟…اینجا که دیگر تصویر سهوی جناب آقای حسین شریعتمداری نیست در قسمت هفدهم که پاسکاری کنید اشتباهتان را…چرا مانند فرهاد داستان شهرزاد عاشقانه برای هدفتان و خالصانه نمیجنگید چرا قباد گونه شهرزاد را بدست میاورید….فکر میکنید قباد پیروز شد یا فرهاد؟مگر میشود با زور و قدرت و پول شهرزاد قصه خویش را صاحب شوید و اگر اینطور میپندارید پس چرا فرهاد به شهرزاد رساندید در داستان شهرزاد….فرهاد باشید بزرگ آقا عصرش تمام شد…برادر عزیزم جناب آقای حسن فتحی خواهشا شهرزاد قصه را با آن معصومیتش و مظلومیتش را در پایان قسمت دوم تبدیل به بزرگ آقا نکنید که من از قبل این روند داستان ها را میدانم بگذارید معصوم بماند و عاشق… سعی میکنم فرهاد باشم و آماده تمامی هجمه هایی که بزرگ آقا و قباد خواهند کرد از ابتدا آماده هستم و خواهم بود…




خالق ترانه‌های “زمستان” و “فرنگیس”: فرهاد می‌خواست از خیابان رد شود که مأموران او را به‌عنوان “معتاد” گرفتند!/فرهاد ترک کرده بود و به بیمارستان‌های ترک اعتیاد سر می‌زد

سینماژورنال: اوایل دهه ٤٠ در ایران گروه‌هایی به تقلید از موسیقی راک و بلوز -که آن دوره در غرب رواج داشت- شکل گرفتند. این گروه‌ها اغلب کارهای «بیتلز»، «رولینگ استونز»، «ری چارلز» و… را کپی می‌کردند؛ گروه‌هایی مثل: «اعجوبه‌ها»، «بلک کتز»، «گلدن رینگ»، «شبح»، «تکخال‌ها»، «ربلز» و… . به‌مرور خلاقیت‌هایی در این گروه‌ها اتفاق افتاد.

به گزراش سینماژورنال یک‌سری شروع به تلفیق اشعار فارسی با استایل غربی کردند و برخی گام‌ها را تغییر دادند  اما صدا دهی این گروه ها بیشتر به موسیقی پاپ  نزدیک شد  و با این که در جذب قشر جوان موفق بودند اما  فعالیتشان  تداوم پیدا نکرد ؛ اکثر بندها منحل شدند و بیشتر نوازنده‌ها به سمت همکاری با ستاره‌های پاپ گرایش پیدا کردند.

شاید اگر بخواهیم تصویری از روند  موسیقی   راک در ایران ارائه دهیم، فرهاد مهراد بهترین نمونه باشد که بعد از فعالیت در گروه «بلک کتز» به‌صورت فردی این مسیر را ادامه داد و موفق‌ترین و مهم‌ترین تجربیات موسیقایی در این سبک را از خود به یادگار گذاشت.
سعید دبیری را بیشتر به‌عنوان ترانه‌سرا می‌شناسیم و البته بیراه هم نیست چون ترانه‌های معروفی مثل: «زمستان»، «فرنگیس»، «خدا چرا عاشق شدم»، «پرنده»، «آوازه‌خوان نه آواز»، «قاصدک»، «مجسمه»، «جزیره» و… سروده، اما در اصل او یکی از کسانی است که در دهه٤٠ گروه «گلدن رینگ» را تشکیل داد که از معدود گروه‌ها یا به قول سعید دبیری، تنها گروهی بوده که استایل موسیقی غربی را با ترانه‌های فارسی که اعضای گروه می‌سرودند ادغام می‌کرد.

او یکی از چهره‌های مهم در شکل گیری جریانی بود  که تحت عنوان راک فارسی می‌شناسیم، اما اتفاقات اجتماعی سال‌هاست او را از متن جریان موسیقی دور کرده و عمده فعالیت او در سال‌های گذشته به تدریس موسیقی محدود شده.

دبیری در گفتگو با مرجان صائیی در “شرق درباره شکل‌گیری گروه گلدن رینگ و خاطراتی از فرهاد مهراد، سرگذشت ترانه زمستان و همکاری با واروژان صحبت کرده است.

بعد از تورج شعبانخانی که حدودا یک سال قبل و به صراحت درباره اعتیاد فرهاد سخن گفته بود حالا دبیری نیز در بخشی از گفتگوی خود از اعتیاد فرهاد و تلاشش برای ترک صحبت کرده است.

سینماژورنال متن کامل گفتگوی دبیری را ارائه می دهد:

 دهه ٤٠ موسیقی مدرن در ایران خیلی باب نبود. شاید تنها آموزشگاه گیتار برای عباس مهرپویا بود. قبل از تشکیل گروه «گلدن‌رینگ» چطور با موسیقی پیوند خوردید؟
در خانواده ما کسی نبود که به موسیقی علاقه‌مند باشد. پدرم روحانی بود و در حوزه علمیه تهران در مدرسه« صدر» تدریس می‌کرد و مایل بود من پزشکی بخوانم. در چنین خانواده‌ای کسی انتظار نداشت من دنبال موسیقی بروم. ١١، ١٢ساله بودم که خواهرم ازدواج کرد و اتاقش به من رسید. خودم با چوب و سیم، ساز درست ‌کرده بودم و با همان یک‌چیزهایی می‌زدم. منزلمان جوادیه بود؛ جنوبی‌ترین نقطه تهران. آن زمان گیتار به آن صورت باب نبود. من هم پول خریدش را نداشتم. فقط اورین موره و مهرپویا بودند که گیتار تدریس می‌کردند. (بعدها وقتی که ١٧سالم شد در کلاس‌های عباس مهرپویا معلم گیتار شدم). درواقع یکی از دوستانم گیتاری داشت که استفاده نمی‌کرد و آن را به من داد. آن زمان نه تیونر داشتم نه دیاپوزون بود. یک نُت را کوک می‌کردم -که شاید درست نبود – و نت‌های بعدی را براساس آن گوش می‌کردم. یک معلم خصوصی ارمنی داشتم و روزهایی که پدرم نبود با پول‌هایی که جمع کرده بودم هفته‌ای یکی، دو روز به خانه ما می‌آمد. تا اینکه پدرم متوجه شد. همان موقع در کلوپ لیدو هم گیتار می‌زدم و این شرایط برای خانواده من قابل‌قبول نبود. درواقع دیگر در آن خانه جایی نداشتم. در خیابان جمهوری یک اتاق از یک آپارتمان را اجاره کردم و به مدرسه عالی روزنامه‌نگاری دکتر مصباح‌زاده رفتم و اما بعد از دو سال به خاطر موزیک رهایش کردم.
 چطور به سمت ترانه‌سرایی رفتید؟
در کلوپ «لیدو» آهنگ‌های دیگران مثل پرویز وکیلی را می‌نوشتم و با ترانه‌های خودم می‌خواندم. گویا قنبری نقدی برای ترانه‌های (بیت‌بند) گلدن رینگ نوشته بود و چون نوشتن ترانه‌ها معمولا با من بود، اسمم به‌عنوان ترانه‌سرا مطرح شد (البته کار ما کارگروهی بود، چهار نفری با هم ترانه‌ای می‌نوشتیم که با ملودی هماهنگ باشد. درواقع ترانه نبود، یک پیام دسته‌جمعی بود که با چند صدا (فاصله) سوم و پنجم اجرا می‌کردیم.) یک شب آقای فتح‌الله ریاحی نزد ما آمد و گفت خانمی هست که صدای خوبی دارد اما بی‌سواد است و می‌خواهیم این خانم را معروف کنیم، الان در لاله‌زار کار می‌کند. ترانه: «دوست دارم می‌دونی این کار دله…» را همان‌جا سر میز گفتم. بعد از آن هم ترانه «دختر دیوونه». بعد از آن مرحوم امیر پازوکی گفت فیلمی دارم که قرار است ایرج در آن ترانه بخواند و من ترانه «آی آدمای خوشبخت» را نوشتم و ایرج به جای فردین در فیلم «مردان خشن» خواند. بعد از مدتی متوجه شدم درحال رفتن به سمت موسیقی لاله‌زار هستم. برای همین خودم را از این حیطه بیرون کشیدم و به اتریش رفتم چون هدفم بالاتر بود.

درواقع تشکیل گلدن‌رینگ زمانی بود که دوره آهنگ‌سازی را گذرانده بودید؟

١٨سالم بود که از اتریش برگشتم. آن زمان گروه‌بازی در ایران مُد شده بود. قبل از آن هم گروهی به نام «سعیدها» داشتیم؛ یک سعید دیگر مثل خودم پیدا کرده بودم و با هم گروه «سعیدها» را تشکیل داده بودیم. (می‌خندد) اما تشنه تحصیل بودم. می‌خواستم وقتی می‌نوازم، بتوانم بفهمم و بنویسم. وقتی به ایران برگشتم با جمشید زندی گروه «گلدن‌رینگ» را تشکیل دادیم. آپارتمانی را آکوستیک کرده بودیم و در آن کار می‌کردیم. درواقع اسپانسرمان هم دایی جمشید زندی بود. آهنگ «ای‌یار بلا» را که ساختیم خیلی معروف شد و با درآمدی که داشتیم، بدهی‌هایمان را پرداخت کردیم. در این گروه من (گیتار)، جمشید زندی (کیبورد) و فریبرز فرهودی (درام) می‌زد. واروژ هم خواننده‌مان بود که در جوانی فوت کرد و صدای فوق‌العاده زیبایی داشت.
چطور به پست هم خورده بودید؟
از طریق آگهی روزنامه که جمشید زندی منتشر کرده بود، همدیگر را شناختیم. زمانی هم بود که بیتل‌ها در ایران خیلی گل کرده بود. وقتی بیتل‌ها، رولینگ استونز و انی مالز مطرح شدند، ایران پر از گروه موسیقی شده بود که «اعجوبه‌ها» معروف‌ترینشان بود. اما ما تنها گروهی بودیم که شاید ٢٠ کار اورجینال منتشر کردیم یعنی کارهایمان کاور نبود. البته اعجوبه‌ها هم که متشکل از جمشید علی‌مراد و فریدون ریاحی بود، دو، سه آهنگ اورجینال داشتند. اما بیشتر کارهایشان ترانه‌های فولک بود که آنها را با سازهای غربی و چندصدایی می‌خواندند.
بقیه هم خارجی بودند مثل گروه «بلک کتز»، «شبح»و «هارد استونز» که برای فریبرز لاچینی بود؛ چون در اروپا گروه «رولینگ استونز» مشهور شده بود، اینها هم اسم گروهشان را گذاشته بودند «هارد استونز» و همان کارها را کاور می‌کردند و به لاتین در کلوپ‌ها می‌خواندند.
گروه فارسی‌خوان فقط ما بودیم، ما فقط ریتم ایرانی استفاده کردیم. چون ریتم شش و هشت در لاتین هست اما شش و هشت ما باباکرمی است و فقط متعلق به ایران است، مثلا موسیقی غربی نیم‌پرده بوده و کاری در این مورد نکرده‌ایم. تنها کاری که به اشتباه انجام داده‌اند، این است که بعضی‌ها روی نیم‌پرده‌ها ربع‌پرده درست کردند؛ قضیه شترمرغ که نه شتر است و نه مرغ. تنها کاری که ما را با گروه‌های دیگر متمایز می‌کرد این است که خودمان آهنگ می‌ساختیم و بقیه کاور می‌کردند. چهار سال در گلدن‌رینگ بودم تا اینکه این گروه منحل شد و به گروه «ربلز» رفتم.

همان زمان بود که فرهاد در کوچینی می‌خواند؟

بله، فرهاد صدای زیبایی داشت، مثل آرمیک گیتار نمی‌زد اما با همان چند آکورد، خیلی از آهنگ‌های معروف را می‌زد و می‌خواند. روزهای جمعه رادیو برنامه‌ای داشت که گروه‌هایی که به‌اصطلاح نوآور بودند را دعوت می‌کرد؛ فرهاد آنجا هم برنامه داشت. زمانی که از همسرم « بتی» جدا شدم در خیابان خواجه‌نصیر طوسی (شریعتی فعلی) زندگی می‌کردم و خانه فرهاد در خیابان آمل بود. یک کوچه با خانه من فاصله داشت و چون من مجرد بودم یک کلید به او داده بودم و هر شب حتی زمانی که من خانه نبودم به خانه‌ام می‌آمد و بعضی اوقات آنجا گیتار می‌نواخت و می‌خواند. با اینکه مشکل دارویی داشت اما من از فرهاد چیزهایی دیدم که شاید فقط در قصه‌ها بشنوید. فرهاد استغنای روحی عجیبی داشت، یعنی تا اندازه‌ای بی‌پول بود که پول سیگارش را از مادرش می‌گرفت اما حاضر نبود در کلوپ‌های شبانه بخواند. در کوچینی هم که می‌خواند، کوچینی کلوپ نبود، بیشتر پاتوق هنرمندان بود و فرهاد فقط آنجا می‌خواند.
یادم هست در پارک ارم که محل نمایش بود، کنار استخر یک خانم روی صورت یکی از خواننده‌ها اسید پاشیده بود. صاحب آنجا می‌خواست یک نفر را جایگزین خواننده کند و همان شب دو نفر سراغ ما آمدند و یک ساعت با فرهاد صحبت کردند و حتی چک سفید امضا دادند و خواستند به جای آن خواننده بخواند. اما قبول نکرد. با اینکه این‌قدر بی‌پول بود، زیر بار این قضیه نرفت. بعد که دلیل کارش را پرسیدم، گفت: هر کاری که دوست دارم انجام می‌دهم. چند سال قبل هم که فرهاد زنده بود اتفاقی گذرم به خیابان شریعتی افتاد، فرهاد را دیدم که یک دشداشه سفید پوشیده و یک کلید بزرگ گردنش انداخته. می‌خواست از خیابان رد شود و من را ببیند که همان زمان مأموران او را به‌عنوان معتاد گرفتند. همیشه این‌شکلی بود؛ یک پیراهن سفید روی شلوار سفیدش می‌انداخت و یک کلید بزرگ هم به گردنش می‌انداخت. یعنی حالت نرمالی نداشت. آن زمان با یک خانم که ظاهرا دکتر بود ازدواج کرده و ترک کرده بود. به مأموران گفتم ایشان خواننده معروف «فرهاد» است. وقتی او را شناختند احترام گذاشتند و رفتند. با هم که صحبت کردیم متوجه شدم منزلش همان حوالی است و وقتی تلفنش را خواستم، گفت نمی‌توانم تلفنم را به تو بدهم. تلفن همسرش را داد و گفت با همسرم تماس بگیر و ایشان اگر خواست تلفن من را به تو می‌دهد. تا این حد استتار شده بود. البته خوب بود چون ترک کرده بود و به بیمارستان‌های ترک اعتیاد سر می‌زد و کمک می‌کرد.

سعید دبیری
سعید دبیری


ترانه «قلک چشات» هم برای شماست. سیمین غانم در اصل با این ترانه معروف شد؟
الان ستاره‌های موسیقی پاپ هرچه بخوانند دیگر مهم نیست چون معروف شده‌اند. اما اگر بتوان با یک ملودی یک نفر را معروف کرد، مهم است. فریبرز لاچینی خیلی مایل بود که آهنگ‌ساز شود. او را نزد فریدون فروغی بردم و گفتم قبلا در گروه «هارد استونز» بوده. از اینجا با هم رفیق شدیم. پس از مدتی رفت‌وآمد یک ترانه از من خواست، سیمین غانم هم از فامیل‌هایشان بود. شعر را به فریبرز دادم و شعر «قلک چشات» این‌طور ساخته شد.
 ترانه «فرنگیس» را خیلی قبل‌تر نوشتید. من همیشه فکر می‌کردم این ترانه را اول عماد رام خوانده است… .
آهنگ فرنگیس اصلا ربطی به او نداشت. با ارکستر خودش آن را خوانده بود. این کار که معروف شد در تلویزیون فرهنگ‌وهنر خواند و گفت تمام آهنگ و ترانه متعلق به خودم است! بعد که ما ناراحت شدیم و خودش هم متوجه اشتباهش شد، گفت من هول شدم! این‌طور معذرت‌خواهی کرد. ما هم فراموش کردیم. بعد فهمیدم کارش همین است، مثلا چند آهنگ که همشهریانش از شمال فرستاده بودند به نام خودش پخش کرده بود.

در چه حال‌وهوایی بودید که ترانه «زمستان» را گفتید؟

زمانی که «زمستان» را گفتم، شناخته‌شده بودم. ولیعصر آن زمان مانند طاق‌نصرتی از درخت‌ها بود. جای کوچکی نزدیک تجریش بود که تراس قشنگی داشت و آقایی هم بود که صدای خوبی داشت و آنجا می‌خواند. یکی از شب‌ها با دوستان به آنجا رفته بودیم موقع حساب‌کردن متوجه شدیم همان خواننده که «افشین» بود میز ما را حساب کرده. فکر می‌کنم مو اضافه کرده بود چون این کار مُد شده بود. به ایشان گفتم صدایت خیلی خوب است دوست‌ داری یک اسم برای خودت داشته باشی؟ گفت از این وعده‌ها به من داده‌اند اما من خوشحالم که به اندازه یک پول میز حساب‌کردن و گپ‌زدن با شما آشنا شده‌ام. با گرفتن تلفن با هم دوست شدیم و بعد از آن افشین در تولد دوستان و فامیل ما می‌خواند.
ترانه زمستان حدودا سال ٥٥ به بار نشست. در اصل این ترانه را تحت‌تأثیر دوران کودکی‌ام و فقر خانواده‌ام نوشته بودم. گاهی شما زمستان را در اسکی و کنار شومینه تجربه می‌کنید، اما برای من که با کتانی پاره دنبال یک توپ پلاستیکی می‌دویدم و پاهایم یخ می‌کرد و خانه گرمی نداشتم، این‌طور نبود. درواقع این ترانه برای من کاملا شخصی بود. یک روز به افشین گفتم من شعری به نام «زمستان» دارم. می‌خواهم تو آن را بخوانی. با سیاوش هم رفیق بودیم. سیاوش با اینکه سواد موسیقی ندارد ملودی‌ساز خیلی خوبی است. از او خواستم روی این ترانه ملودی بسازد. سیاوش هم گفت چه چیزی به من می‌رسد؟ گفتم اگر میهمانی داشته باشی، افشین برایت می‌خواند. خلاصه یک ملودی برای «زمستان» نوشت. نزد واروژان رفتم و گفتم یک خواننده هست که معروف نیست اما خیلی زیبا می‌خواند. واروژان قبول کرد کار را تنظیم کند. روز اول موقعی که واروژان به استودیو آمد و افشین را با آن موها دید، از طرز نگاهش متوجه شدم ناراحت است، چون سیاوش هم قیافه جالبی نداشت، البته الان قیافه بهتری دارد. لابد واروژان در دلش گفته اینها مرا به بازی گرفته‌اند. اسم واروژان استرس می‌آورد، خیلی سخت بود که یک جوان ٢٥ساله و گمنام بخواهد روبه‌روی واروژان که مدام با ستاره‌های موسیقی کار می‌کرد، بخواند. اما افشین آن‌قدر اعتمادبه‌نفس داشت که بدون اینکه استرس داشته باشد، خواند و واروژان با لهجه ارمنی گفت: «دستت درد نکنه، چقدر قشنگ می‌خونه». افشین خودش باور نمی‌کرد که یک پول شام حساب‌کردن به اینجا منجر شود. افشین وقتی که «زمستان» را خواند به یک چهره بدل شد.
اینکه دنبال واروژان رفتید به خاطر اهمیتی بود که شعر «زمستان» برایتان داشت؟
بله در صورتی که آن زمان تنظیم‌کننده‌هایی مانند آندو، اریک و منوچهر چشم‌آذر هم بودند. من نمک‌گیر افشین بودم چون آدم خوبی بود. «زمستان» هم زندگی خودم بود. انگار می‌خواستم این کار را از قلب خودم جدا کنم. خط‌به‌خط «زمستان» هم من و بچگی‌هایم را به ذهنم می‌آورد.
با خانواده‌تان ارتباط داشتید؟
زمانی که معروف نشده بودم مادرم یواشکی به من پول می‌داد و برایم غذا می‌آورد چون سنم کم بود. زمانی که یک مقدار معروف شدم و برنامه معروفی من را دعوت کرد، بعد پدرم با من تماس گرفت و گفت اسمت را در رادیو شنیده‌ام و خیلی خوشحال شدم. گفت یک مقدار از «زَرَند» بگو. (جایی که پدرم به دنیا‌ آمده و چند چاه زده و کمک کرده بود) پدرم گفت از کارهای من در رادیو بگو و از آن به بعد عیدها اگر خارج از ایران نبودم، یکدیگر را می‌دیدیم.
تنظیم «پرنده» را هم آقای واروژان انجام داد؟
نه، تنظیم‌های واروژان با چهار، پنج ساز انجام نمی‌شد. دستمزد واروژان خیلی زیاد بود. البته خیلی‌وقت‌ها هم پولش را نمی‌دادند. واروژان هم واقعا چیزی نمی‌گفت. برعکس پازوکی و خیلی‌ها که اول پول را می‌دیدند، اصلا به این چیزها توجه نداشت. یادم هست قلب واروژان ناراحت بود و ظاهرا ١٠‌ هزار تومان هزینه جراحی‌اش بود. به خواننده زنی که بیشتر کارهایش را تنظیم کرده بود و وانیک و وارطان گفت این پول را به او دهند ولی کسی قبول نکرده بود و این‌طور فوت کرد. با هنری که او داشت نصف تهران باید متعلق به او می‌بود. کارهای واروژان موسیقی ایران را متحول کرد. شارل ازناور، آوازه‌خوان صاحب‌نام فرانسوی، وقتی به تهران آمد به دعوت واروژان به استودیو (الکوردبس) که یک زیرزمین کوچک زیر شیرینی‌فروشی (نانسی) واقع در عباس آباد و بهشتی فعلی بود،رفت. وقتی موسیقی واروژان را شنیده بود باور نکرده بود این قطعات در این اتاق کوچک ضبط شده باشد.
واقعا عاشق خواننده‌ای شده بود که کارهایش را تنظیم می‌کرد؟
نه اصلا اهل این حرف‌ها نبود. اصلا متوجه نبود چه کسی کنارش ایستاده. فقط موسیقی را می‌دید. مدام با ساز بود یا فقط به خواننده اشاره می‌کرد. نه با خواننده‌ها زدوبندی داشت و نه به منزلشان می‌رفت. چون خیلی‌ از آهنگ‌سازان هستند که در میهمانی‌های خواننده‌ها شرکت می‌کنند. اما واروژان اهل این حرف‌ها نبود.
افشین بعد از زمستان چه کرد؟
زمانی که معروف شد، شعر «دو خونه» را برایش گفتم. بعد یکی، دو کار از پازوکی خواند مثل «تو آخرین طبیبی». و یک‌سری از کارهای قدیمی فرشید رمزی «زنگوله‌ها» را بازخوانی کرد. اما هیچ‌کدام مثل زمستان نشد. شبی که فوت کرد آن‌طور که شنیدم، ١٢ شب در استودیو پاپ با خواهش به ناصر چشم‌آذر گفته بود به من ١٠ دقیقه وقت بدهید که یک تِرَکی که مانده را بخوانم. بعد هم یکراست رفته بود خانه زنی که صیغه‌اش بود و یک فرزند هم از او داشت. بعد به خانه برادرش ناصر آهنیان‌مقدم رفت. ناصر تعریف می‌کرد که آن موقع شب آمده بود از من خداحافظی کند. زکایی سردبیر مجله جوانان با ما تماس گرفتند که افشین در جاده هراز تصادف کرده است. در ارکستر افشین پسری به نام رضا بود که فلوت می‌زد بعد که او را دیدم، گفت افشین یک ساعت در جاده خون‌ریزی داشت و کسی او را به بیمارستان نبرد. وقتی خواسته بود سبقت بگیرد میله فرمان وارد سینه‌اش شده بود و اگر یک ماشین او را به بیمارستان می‌برد شاید زنده می‌ماند چون همه زنده مانده بودند. در اصل از خون‌ریزی زیاد فوت کرده بود.

وقتی انقلاب شد از ایران رفتید؟

در شلوغی قبل از شکل‌گیری انقلاب، عده‌ای منتظر بودند تا از آب گل‌آلود ماهی بگیرند. به منزل ما ریختند و کل ساز، آلبوم، آرشیو موسیقی و کارهای من را سرقت کردند و یک کد پیگیری دروغی دادند که جعلی بود. بعد از ایران رفتیم چون اوایل انقلاب از تمام هنرمندان مخصوصا در رشته موسیقی در دادستانی انقلاب تعهد کتبی گرفتند که کارشان را ادامه ندهند. من و همسر اولم از ایران رفتیم. آنجا پاسپورت نداشتیم و مدام منتظر بودیم که بتوانیم به ایران برگردیم. پنج، شش سال بعد از انقلاب پدرم بیمار شد و من برگشتم. بعد از مدتی حال پدرم خوب شد و تا چند سال قبل هم زنده بود. من هم در ایران ماندگار شدم. چند سال بعد دوباره ازدواج کردم. موسیقی هم قدغن بود و من مغازه‌ای اجاره کردم که عطر می‌فروختم. اما در این مدت همیشه به‌صورت خصوصی موسیقی درس می‌دادم. جوان‌ترها می‌گویند ما نسل سوخته هستیم. اتفاقا نسل سوخته ما هستیم. چون زمانی که ٣٠ساله و زحمت‌هایم را کشیده بودم و می‌‌خواستم از معروفیتم استفاده کنم، ممنوع‌الکار شدم.