1

روایت کارگردان “مسخره‌باز” از رفتن به کالبد حسین پناهی و دروغ‌گویی(!) درمحضر نجف دریابندری!

سینماروزان: نیمه اردیبهشت بود که خبر درگذشت نجف دریابندری مترجم و نویسنده ایرانی منتشر شد و به‌دنبال درگذشت نجف هم بسان تمام مرگ‌های این‌چنینی، لشکری از کلمات در رثای او توسط این و آن ردیف شدند و باز مثل همیشه کمتر رثای خالی از نیرنگ را درباره‌اش خواندیم.

همایون غنی‌زاده کارگردان و بازیگر تئاتر که در سالهای اخیر فیلمی تئاترگونه به نام “مسخره‌باز” ساخته در یادداشتی به بهانه‌ درگذشت نجف از اولین و آخرین دیدار با نجف، روایتی صادقانه ارائه داده.

متن یادداشت همایون غنی‌زاده را بخوانید:

فهيمه راستکار دو ليوان تخم ‌شربتي با سکنجبين گذاشت جلوي من و نجف دريابندري و گفت خوش اومدين! خانم راستکار زيبا بود! شيک بود و زيبا. مهربان بود و آرام و بازهم زيبا و شيک. نجف دريابندري اما ساکت بود. ساکت بود و متعجب. به ياد دارم انگشتان دستش که صورت سفيدش را به آنها تکيه داده بود نمي‌دانم چطور تا روي پوست سفيد نرم سر بدون مويش کشيده شده بودند و خسته همان‌جا ولو شده بودند. تازه از راه رسيده بودم و هردوي آنها مهربان لبخند مي‌زدند. روبه‌رويشان سر ظهر تابستان گرم يک نوجوان بي‌نام‌ونشان عرق کرده نشسته بود. هنوز لبخند زيباي آنها مثل نسيم خنکي در سکوت ظهرهاي تابستان، زنده به حافظه‌ام مي‌وزد. فهيمه راستکار کنار مبل دريابندري ايستاده بود با موهاي کوتاه و دامن تيره لخت و بلند. دريابندري هم تي‌شرت نخي روشن ساده‌اي تنش بود و پا روي پايش انداخته بود. هر دو گويي منتظر باشند تا من بالاخره عکس اين قاب دونفره را ثبت کنم در سکوت و بي‌حرکت خيره نگاهم مي‌کردند. نگاهم مي‌کردند که حرف حسابم چيست و دقيقا آنجا چه مي‌خواهم؟ من ۱۸ سالم بود و دو خط اجازه استفاده از ترجمه دريابندري را براي اجراي تئاتر مي‌خواستم. يادم نمي‌رود نگاه نجف دريابندري را. دلش برايم سوخته بود. قسم مي‌خورم. وقتي زنگ زده بودم خواسته بود که مرا ببيند؛ اما حالا که جلويش نشسته بودم بدجور توي ذوقش خورده بود. مي‌دانم. براي اينکه از يک نويسنده بزرگ با ترجمه دريابندري بزرگ کاري روي صحنه ببرم، خيلي بچه بودم. در چشمانش موج مي‌زد کسي که جلويش نشسته با آن چيزي که دلش مي‌خواست يا انتظار داشت جلويش بنشيند، خيلي فرق دارد. اينجا بود که دست‌به‌کار شدم خودي نشان دهم و خودم را ثابت کنم، گفتم فلان کتاب فاکنر با ترجمه شما رو خوندم آقا. عالي بود. خيلي عالي بود. به نظرم رسيد انگشتان روي سرش را بي‌آنکه چشم از زمين بردارد، روي پوست سرش چند ميل حرکت داد. حرکت بيشتر به ماساژ کوچکي مي‌مانست تا خاراندن. گفت بفرمایيد شربتتان را بخوريد. اگر سريال روزي روزگاري را ديده باشيد، حسين پناهي وقتي به‌عنوان دزد تفنگ گرفتار مي‌شود و به جاي خربزه چايي دستش مي‌دهند، در حالتي بيچاره و مفلوک چاي را هورت مي‌کشد! دقيقا همان شکلي بيچاره و مفلوک شربتم را هورت کشيدم! دقيقا عين خود پناهي در روزي روزگاري. من يک‌لاقبا آنجا داشتم چه غلطي مي‌کردم؟! اين سؤال اساسي فکرم را درگير کرده بود که نجف دريابندري پرسيد چي بنويسم؟!

گفتم يک اجازه اجرا از ترجمه!

هيچ ديالوگي نگفت. در چشم برهم‌زدني کاغذي بود و قلمي. چنان مهربانانه و ترحم‌آميز دو خط اجازه ترجمه را برايم نوشت که احساس کردم يک مشکلي وجود دارد. آخر به همين سادگي؟! تحليلم به‌سرعت يک جواب برايم آماده کرد. حقيقت اين بود که احتمالا براي دريابندري بزرگ آن‌قدر موجود غير‌مهم و اتفاقي غيرمهم در اين سر ظهري محسوب مي‌شدم که به «اين مزاحم را هر‌چه مي‌خواهد بدهيم برود» تبديل شده بودم. يک بوي «وقتم را گرفتي بچه» ريزي در سرعت عمل نگارش متن اجازه ترجمه‌اش به مشامم مي‌رسيد. ناگهان احساس کردم نزديک است در آن نيم‌طبقه پر از کتاب بزنم زير گريه. که دريابندري با يک سؤال حياتي به دادم رسيد! شما چند سالتونه؟ منتظرش بودم و چه به‌موقع. اينجا قرار بود برگ برنده‌ام باشد! با اعتمادبه‌نفس گفتم: ۱۸ سال و منتظر ري‌اکشنش ماندم. اما هيچ شگفتي‌اي بعد از اعلام عدد ۱۸ پديدار نشد. مگر نگفتم که در آن سن فاکنرش را خوانده‌ام؟! مگر نه آن بود که در آن ايام پرده‌برداري از سن کمم بعد از معرفي کتاب‌هايي که خوانده بودم برايم به يک مراسم مي‌مانست که تشويق حضار را در پي داشت؟! اما چرا سنم نتوانست حتي خطي هم در صورت دريابندري جابه‌جا کند؟! هرگز! حتي انگشتانش همان لرزش ماساژ مانند پوست سرش را هم متوقف کرده بودند. يک‌باره دوره کردم که روبه‌روي کسي نشسته‌اي که خودش در ۱۸ سالگي فاکنر را ترجمه کرده است بيچاره! و چهار، پنج سال بعدتر هم در زندان، برتراند راسل را بدبخت.

چرا چنين نابغه‌اي بايد از اينکه در ۱۸سالگي يک نفر داستان فاکنر را آن‌هم به فارسي خوانده است تعجب کند؟

من عقب‌افتاده داشتم آنجا چه غلطي مي‌کردم؟ اين را از خودم پرسيدم و يک هورت کوچک ديگر حسين پناهي‌وار از شربتم گرفتم.

پرسيد: درس مي‌خواني؟!

حاضرم قسم بخورم زمان طرح اين سؤال کوچک‌ترين جنبشي در لبان دريابندري پديدار نشد. اين موضوع بي‌علاقگي‌اش را به ادامه مکالمه با من به‌وضوح نشان مي‌داد. شروع کردم در مغزم جست‌وجوکردن براي بهترين جواب. بايد او را به خودم علاقه‌مند کنم. نبايد اين فرصت را از دست مي‌دادم. يک جواب هوشمندانه نياز داشتم. جايي شنيده بودم که خودش در کودکي تحصيل را‌‌ رها کرده بود. چرا؟! چون معلم رياضيات و هندسه‌اش گفته بود: پاشو برو خانه و تکليف رسمت را که مي‌گويي جا گذاشته‌ام بياور. او هم از کلاس رفته بود بيرون که بياورد اما هنوز بعد از ۶۰ ،۷۰ سال برنگشته بود؛ بنابراین گفتم: منم مثل شما به درس علاقه‌اي ندارم. سکوت معناداري حاکم شد و گفت: مثل من؟ به نظرم رسيد دوباره خراب کرده‌ام. دستپاچه جواب دادم: منظورم اين است که… نمي‌دونم درس بخونم يا نه! و اينکه…

خانم راستکار گفت: نه! بخون. چرا نخوني؟

آقاي دريابندري گفت: شربتتون رو ميل کنيد.

و اين‌بار ديگر خود حسين پناهي روزي روزگاري بود که هورت مي‌کشيد.

پرسيد: کجا مي‌خواهي اجرا بروي؟ گفتم: سالن اصلي تئاتر شهر! مثل سگ دروغ گفته بودم و حسين پناهي داشت شربت را تندتند هورت مي‌کشيد.

براي اولين‌بار انگشتان بلند دريابندري همچون لنگري که بعد از سال‌ها از اعماق دريا کشيده شود با حرکتي سنگين و آرام خودشان را از پوست صاف سرش به سمت پيشاني بلندش سر دادند و بعد رسيده‌نرسيده به حوالي پيشاني يک‌باره به سمت دسته مبل پرکشيدند تا کاملا از صورتش دور شوند و بروند پي کارشان. دريابندري گردنش را صاف کرد و کمي در مبل جابه‌جا شد و به من خيره ماند. خيره مثل ولاديمير به هويجش. خيره مثل استراگون به پوتينش. خيره مثل پيرمرد و دريا به شانس بدش که باعث مي‌شد هيچ ماهي‌اي امروز به قلابش گير نکند.

حقيقت اين بود که من را به تئاترشهر حتي براي يک تردد ساده هم راه نمي‌دادند چه برسد به اجرا در سالن اصلي آن.

هربار که مي‌خواستم در تئاترشهر پرسه بزنم اگر مي‌توانستم با کلي دروغ و کلک از سد نگهبان‌هاي جلوي در بگذرم، روز خوب و درخشانم آغاز مي‌شد، چرا‌که بعدش خودم را به بوفه سالن اصلي مي‌رساندم و نزديک تئاتري‌ها مي‌نشستم، مي‌پلکيدم و به مراوداتشان گوش مي‌دادم. عکس‌هاي روي در و ديوار را نگاه مي‌کردم. انتلکت مي‌شدم. خوش‌شانس اگر بودم هنرپيشه يا بازيگر سينما، تلويزيوني چيزي لبخندهاي پي‌درپي‌ام را جواب خشکي مي‌داد و هماي سعادت اگر روي شانه‌ام مي‌نشست با به‌چنگ‌آوردن يک بليت ميهمان اوج موفقيت خودم را جشن مي‌گرفتم. بليت که مي‌آمد ديگر بره‌کشانم بود. مهم نبود چندبار آن تئاتر را ديده باشم يا اصلا چه تئاتري با چه کيفيتي منتظرم است، مهم اين بود که من يک مجوز براي نشستن در سالن تاريک اجرا، ميان بقيه تماشاگران داشتم و خود اين يعني بزرگ‌ترين دستاوردها. صداي پي‌درپي هورت‌هاي حسين پناهي من را دوباره به آن مکان در مقابل نجف دريابندري بازگرداند. هنوز داشت خيره نگاهم مي‌کرد. فکر کردم چه کسي هست که نداند اين روزها سالن اصلي تئاترشهر، حتي به حميد سمندريان‌ها براي اجرا نمي‌رسد. علي رفيعي‌ها هم براي اجرا در سالن اصلي بايد مي‌رفتند و مي‌آمدند و بازهم هيچ. آن‌وقت يک بچه جلوي دريابندري نشسته است و دارد چه مي‌گويد؟! معني اين حرفش چيست؟! هيچ. فقط جارزدن ناشيانه سقف آرزوهاي يک جوانک ۱۸ساله است.

خانم راستکار حرکت کرد و نرم از پله‌ها رفت پايين. يعني از دروغم اين‌قدر منزجر شده بود؟ پس اوضاع خيلي خيت بود. نجف دريابندري شروع کرد پايي را که روي آن پايش انداخته بود آرام تاب‌دادن. چنان گند زده بودم که آرزو کردم فرصت داشته باشم تا از اين خفت بجهم. آرزو کردم يک روز ترجمه‌اش را در سالن اصلي اجرا کنم. آرزو کردم در آن روز او را بياورم کنار خانم راستکار در سالن اصلي بنشانم تا اجرايم را ببيند. بگويم يادتان هست آن روز ظهر مزاحمتان شدم آقا؟ اين‌هم اجراي در انتظار گودو در سالن اصلي که گفته بودم. آرزو کردم بتوانم بگويم دروغ نگفته بودم آقا و هزاران آرزوي ديگر براي ترميم آبروي نداشته‌ام در ذهنم صف کشيدند که خانم راستکار با قاشق شربت‌خوري بلندي برگشت و آن را به‌ دستم داد. نمي‌دانم کي قاشق شربتم را انداخته بودم زمين. اين بازگشت مجددا اعتمادبه‌نفسي به من داد. بلافاصله و براي اينکه فضا را عوض کنم گفتم: استراگون راست مي‌گه که بيا هيچ کاري نکنيم خطرش کمتره!

و بلند بلند خنديدم. دريابندري نگاهم کرد و گفت: چي؟

گفتم ترجمه خودتونه ديگه! در انتظار گودو!

گفت: يادم نمي‌آيد من چنين چيزي گفته باشم.

گفتم: شما گفتيد!

گفت: بعيده.

آخرين جرعه شربتم را با حسين پناهي هورت کشيدم و سعي کردم از آن خجالت‌کده‌اي که ساخته بودم بزنم به چاک؛ بنابراین براي حسن ختام جمله‌اي گفتم که راستش هنوز هم به آن معتقدم.

گفتم آقاي دريابندري! شما براي بکت يک شانس در زبان فارسي محسوب مي‌شويد. او شانس آورد که شما نمايش‌نامه‌هايش را ترجمه کرديد.

نگاهم کرد و گفت: خدابيامرز بکت هميشه بدشانس بوده! و اين‌بار خانم راستکار هم نتوانست جلوي خنده‌اش را بگيرد.

با آنکه من آن‌ روز در ۱۸سالگي توانستم از دريابندري اجازه اجرا بگيرم؛ اما از ايجاد ارتباط با او جا ماندم. آن‌روز يک دست‌وپاچلفتي‌اي بودم که هرکاري مي‌کردم روز من باشد، روز من نمي‌شد. آن‌ روز ايجاد يک رابطه خوب با نجف دريابندري جزء آرزوهايي شد که رسيدن به آن را گذاشتم براي روزي بعدتر. روزهاي بهتر.

سال‌ها گذشت و من بالاخره در انتظار گودو را در سالن اصلي توانستم روي صحنه ببرم. اما آن ‌روز ديگر ۳۳ سالم شده بود و اجرايم هم در شهر سروصدايي کوچک کرده بود. خانم فهيمه راستکار زيبا يک سالي بود که ديگر در ميان ما نبودند و آقاي دريابندري در آن ايام تلخ اجازه مجدد اجراي ترجمه‌اش را توسط دوست مشترکي به دستمان رسانده بود. بدون آنکه ديداري به‌دليل کسالتش حاصل شده باشد يا مکالمه تلفني‌اي به بار نشسته باشد. درست نمي‌دانم چه شد و چرا؟ آن ايام هرکاري مي‌کردم نمي‌توانستم دريابندري را بيابم. چندباري تلفن‌هايي ناکام زدم. چندباري ديگر با واسطه براي اجرا دعوتش کردم. دوست داشتم خاطرات ۱۵ سال قبل را زنده کنم و آن را يادش بيندازم و بگويم: به‌دليل پاره‌اي از مشکلات ۱۵ سال دير شده آقا اما خب بالاخره شده و باور بفرمایيد من در آن ظهر تابستان دروغ نگفته بودم و کاش خانم راستکار هم زنده بودند آقا و چه و چه و چه! اما نمي‌شد که نمي‌شد که نمي‌شد. چند باري ديگر سعي کردم پيغام برسانم و هر بار مي‌شنيدم که کمي ناخوش است. امروز فردا امروز فردا و در‌حالي‌که مثل خود گودو انتظارش را مي‌کشيدم، نجف دريابندري را نيافتم که نيافتم. تا اينکه در روز آخر اجراي در انتظار گودو يک خبر به پشت صحنه تئاتر من رسيد. آقاي دريابندري آمده تئاتر شهر. خوشحال شدم اما با ادامه خبر کاملا وارفتم. دريابندري آمده تئاتر شهر اما نيامده سالن اصلي، بلکه رفته است سالن چهارسو و اجرايي ديگر.

دويدم بيابمش اما اجراي چهارسو تمام شده بود و دريابندري هم رفته بود.

آن‌ روز را هم خوب به ياد دارم. توي راهروهاي پايين و پيچ‌درپيچ تئاتر شهر شروع کردم به قدم‌زدن، ديگر هرجاي اين ساختمان که دلم مي‌خواست مي‌توانستم بروم و نگهبان‌ها جلويم را نمي‌گرفتند. بغضم گرفت. به جايي از آرزوهايم که ناقص مانده و از دستم رفته بود خيره شدم. من کماکان همان دروغ‌گوي ۱۸ساله در حافظه دريابندري باقي ماندم. بچه ناداني که فقط بايد چايي‌اش را حسين پناهي‌وار هورت بکشد. نمي‌دانم در آن حضور دريابندري بيخ گوش سالنم و غيب‌شدنش پيامي بود يا نه؟ نمي‌دانم آن‌ روز دريابندري مي‌دانست من همان پسر ۱۵ سال پيش هستم يا نه؟ اما مي‌دانم من براي هميشه از او‌ جا مانده‌ام. من از ايجاد ارتباط با تويي که سراسر تحسينش مي‌کردم، براي هميشه جا ماندم و در آخر نتوانستم از آن خفت بجهم. از آن دروغ بزرگ. از آن دروغ ظهر تابستان.

کاش مرا فراموش کرده باشي نجف دريابندري.