1

بودن به از نبود شدن در فیلم «هفت بهار نارنج»

سینماروزان/رضا کوهپور( فیلمساز): فیلم «هفت بهارنارنج» به کارگردانی فرشاد گل سفیدی که اولین فیلم بلندش را ساخته است این روزها در سینما آنلاین فیلم نت عرضه شده و توانسته متاثر از فیلم های همگن خودش در سینمای جهان با نوستالژی بازی و فضاسازی و طراحی میزانسن ها سکانس های قابل اعتنایی خلق کند که مود خوبی به مخاطبش بدهد.

استاد علی نصیریان بازیگر نقش اصلی مرد مشخص است که از تجربه زیسته غنی و شاید دردمندش در خلق کاراکتر شمس بهترین استفاده را کرده است. در زندگی شخصی اش همسری که عاشقانه دوستش داشت را از دست داده و به قول خودش سه شبانه روز گریسته،این تجربه زیسته دردمند و غنی شاید ناخودآگاه در کیفیت خوب بازی ایشان تاثیراتش را گذاشته است.

فرشاد گل سفیدی که مدیر فیلمبرداری فیلم های مختلفی بوده است. در اولین قدم این بار در ساحت کارگردانی توانسته یک فیلم اول استانداردی را خلق کند.

تم رنگی سردِ آبی آسمانی در خانه شمس نشان از یک غم فقدان یک حسرت از دست دادن دارد. فیلم شاید تحت تاثیر فیلم های سینمای جهان که در راستای فقدان و ازدست دادن های دوران پیری است ساخته شده است.

هفت بهارنارنج داستان پیرمرد تنهایی به اسم شمس است که خاطراتش و تصوراتش از همسری که 6 سال است با مشکل خاصی روبروست را زندگی می کند.

دوربین آرام است. باثبات است. حرکت هایش نرم و در راستای حرکت کاراکترهاست. کارگردان سعی کرده در نحوه کارگردانی کمتر خودش را به رخ مخاطب بکشد و سعی کرده با دکوپاژ ساده و به دور از خودنمایی هم راستا با با فضای فیلم ، مود خودش را بسازد.

کاراکترهای فرعی می توانستند کارکردهای بهتری داشته باشند اما همچنان با توجه به فیلم اولی بودن، کاراکترهای فرعی در راستا و مکمل داستان اصلی فیلم هستند.

فیلم از اینسرت رادیویی که مشغول پیدا کردن فرکانس موردنظر هست شروع می شود بعد به عاشقانه طلعتی و شمس می رسد که در مورد ماشین هایی که در جاده می روند حدس می زنند که خوشبخت هستند یا نه! و بعد هم به ارتباط شمس با پرستارش می رسد.

از اینجا ما با انکارهای متعدد کاراکتری روبرو هستیم که تحمل شنیدن فقدان همسر را ندارد و با انکار و لج بازی از طریق نخوردن قرص هایی که پرستار به او می دهد ،در تناقضی قابل درک می تواند خود را سرپا نگه دارد.

در فرهنگ ما بهارنارنج همیشه نمادی از سرسبزی و حضور و آرامش بوده است و حالا که در غیبت عشقش قرار گرفته با کاشتن هر ساله بهار نارنج حضور سبز و آرامش دهنده اش را تبدیل به امید داشتن می کند.

اوقاتش را در انکار واقعیتی که هست می گذراند. شاید این واکنشِ تدافعیِ انکار است که همچنان او را سرپا نگاه داشته است.

در پایان دوباره به رادیوی اول فیلم برمی گردیم این بار شمس که مشغول تنظیم فرکانس رادیوست تمام تصوراتش از همسرش را در طول فیلم شاهدش بودیم،در قالب صوتی از رادیو می شنود . ایده خوبی است .لبخند رضایت دلنشینی روی چهره اش هست از همجواری با خاطرات و شاید هم این شعر شاملو را هجی می کند: بودن به از نبود شدن!

واقعا اگر خاطرات،گذشته و تصوراتمان از این مقوله ها نبود اگر این قدرت تخیل برای آدمیزاد نبود زندگی چگونه می شد؟! چه اشک هایی که پایانی نداشت و چه دردهایی که مرهمی برایش پیدا نمی شد.