1

“داش آکل” با چشمان کاملا بسته یا “خوزه ساراماگو” چه ربطی دارد به صادق هدایت؟!

سینماژورنال/علی کیانی‌موحد: همسر دکتر:«چرا ما کور شدیم؟ نمی دانم! شاید روزی بفهمیم. می خواهی عقیده ی مرا بدانی؟ بله، بگو. فکر نمی کنم که ما کور شدیم، فکر می کنم ما کور هستیم، کور اما بینا. کورهایی که می توانند ببینند اما نمی بینند.»

پایان رمان «کوری» با جملاتی بود که مطالعه کردید. چند باری که این رمان را خواندم، هیچگاه معنایش را نفهمیدم تا به تماشای نمایش «گل و قداره» به کارگردانی بهزاد فراهانی نشستم. نه اینکه این نمایش بخواهد ذهن من را عوض کند بلکه اتفاقاتی در اجرای آن افتاد که متوجه شدم چقدر نابینا هستم!

«گل و قداره» همان «داش آکل» صادق هدایت است. داستانی مربوط به زمانی که قداره و قداره کشی در ایران مرسوم بوده و لوطی ها برای خود بروبیایی داشتند. کاک رستمی که عاشق بلقیس شده اما پدر بازاری بلقیس مخالف ازدواجشان است. «داش آکل» که یک شب از روی مستی به خواستگاری بلقیس رفت و از پدر جواب نه شنید و قداره اش را به امانت در خانه بلقیس گذاشت. بلقیس که دل در گروی داش آکل دارد و دختر بلقیس که داش آکل با دیدنش عاشق وی شد اما به خاطر مردانگی اش هیچگاه این موضوع را با فردی در میان نگذاشت.

نویسندگان داخلی خوبی که بهشان توجه نمی‌کنیم

اجرای این نمایش اثبات کرد هنوز هم در ادبیاتمان داستنهایی پر از حرف برای اجرا وجود دارد و می توان با استناد به آنها مخاطبانی که دل در گروی تکنولوژی و سینمای هالیوودی دارند را دو ساعت در جای خود نشاند و حتی به فکر وادار کرد.

کاری که بهزاد فراهانی این روزها با اجرای این نمایش در حال اثبات آن است و چند روز پیش نیز عارف لرستانی با کارگردانی تئاتر «شام آخر» که نویسنده اش فرهاد آئیش است، نشان داد حتی در عصر معاصرمان نیز نویسندگان بسیار خوبی وجود دارند که نوشته هایشان پرمحتواست و می توان از آن استفاده کرد.

اتفاقی که متاسفانه چند سالی است در تئاتر کشورمان نمی افتد و اکثر کارگردانها دل به گرو متنهای خارجی و نویسندگان بیگانه رفته اند که حتی برخی مواقع متن مورد نظرشان هیچ ربطی به جامعه ما نداشته و به اصطلاح «ایرانیزه» نشده است.

از خوزه تا صادق

اینکه «کوری» خوزه ساراماگو چه ارتباطی به «داش آکل» صادق هدایت دارد، هنوز در ذهن شما خوانندگان گرامی وجود دارد و می خواهم آن را برای شما شفاف سازی کنم.

چندی قبل به توصیه دکتر حسین خطیبی، قرار شد که انجمن نابینایان ایران تعداد 150 نفر از اعضای خود را به تماشای این تئاتر دعوت کند. اتفاقی که شنبه هفته قبل افتاد و سالن استاد سمندریان تماشاخانه ایرانشهر برای اولین بار شاهد جمع شدن عزیزان روشن دل در خود بود. صندلی ها به تدریج پر شدند و تمام ظرفیت سالن تکمیل شد. پیش از آغاز نمایش دکتر خطیبی کمی با تماشاچیان صحبت کرد و گفت قرار است چشم بندی به همه حضار داده شود تا آنها که از این نعمت الهی بهره می برند، چند دقیقه ای با نابینایان عزیز هم دل شوند. چشم بندها پخش شد و بسیاری از تماشاچیان از آن استفاده کردند.

من نیز از این قضیه استقبال کرده و پیش از آنکه گروه برای اجرا بر روی صحنه بیاید، چشم بند را به چشم زدم تا بدون هیچ قضاوت و پیش داوری بتوانم تئاتر را با دل مشاهده کنم. نمایش آغاز شد و نزدیک به صد و بیست دقیقه اجرای آن به طول انجامید. اجرای پر از موسیقی و حرکات که هیچکدام را مشاهده نکردم. به عنوان روزنامه نگار خیلی دوست داشتم که تئاتر را ببینم و چند باری حتی حس کنجکاوی ام به شدت تحریک شد و می خواستم چشم بند را بردارم اما به شدت با این حس جنگیدم و تا آخر اجرا دوام آوردم. از میانه داستان بود که یاد رمان «کوری» و جملات آخر داستان افتادم.

کورهایی که می توانند ببینند

این جمله به من اثبات شد که ما کورهایی هستیم بینا! زمانی که چشمان بسته بود، متوجه شدم که چقدر حس تصویرسازی در درون من مرده است! برای خودم هم جای تعجب داشت که حتی چهره بهزاد فراهانی را هم نمی توانستم تصور کنم! هیچ کدام از چهره های بازیگران را در ذهن خود نتوانستم مجسم کنم و حتی میزانسن صحنه را هم که هنگام ورود دیده بودم، از یاد بردم. این تئاتر به من اثبات کرد که چقدر نمی‌بینم! تا چه میزان به اطراف خود بی توجه هستم و حتی تفاوت رنگها را هم نمی توانم تشخیص دهم! تجربه دو ساعته تماشای تئاتر با چشمان بسته نقطه عطفی برای حس بینایی من بود.

گل و قداره
گل و قداره/عکسها: محبوبه خلجی

از سوی دیگر آن شب متوجه شدم که وقتی گفته می شود افراد نابینا، حسهای دیگرشان قوی تر است، یعنی چه؟! آن شب متوجه شدم که حتی چقدر نمی شنوم! در برخی صحنه ها، نمی توانستم تشخیص دهم که کدام شخصیت در حال دیالوگ گفتن است. تا آن شب صدا و تصویر برای من همیشه «سینک» بود و به راحتی می توانستم شخصیت های مختلف را تشخیص دهم اما شناسایی تنها از روی صدا؟! بسیار سخت است.

شاید به خودتان بگویید که رادیو گوش دادن هم چنین حسی دارد و شما چیزی را نمی بینید اما تفاوت عمده ای در این باره وجود دارد! شما رادیو را گوش نمی دهید بلکه می شنوید. تفاوت عمده ای است بین گوش دادن و شنیدن. هنگام پخش رادیو چشمانتان باز است و اکثرا مشغول انجام دادن کاری هستید. از شستن ظرف تا رانندگی و به همین دلیل می بینید. همین دیدن باعث می شود که ذهن شما مشغول آنالیز تصاویر دور و اطراف شده و کمتر بتوانید به چیزی که می شنوید، دقت کنید. اما تجربه تئاتر با چشمان کاملا بسته، بسیار متفاوت بود. تجربه ای که کمی هولناک بود. چند دقیقه ای ذهن من فقط درگیر این بود که اگر چشم بند را بردارم و واقعا نابینا بشوم، چه اتفاقی می افتد؟!

شقایق فراهانی: فکر می کردم که نمی توانم تمام نمایش را دوام بیارم

شقایق فراهانی یکی از مهمانهای ویژه نمایش پدر بود. وی سالها قبل خودش در این نمایش بازی کرده اما معتقد بود که این بار اتفاق جدیدی برایش افتاده است: البته تجربه بسیار حیرت انگیزی بود. برای اولین بار همیشه من روی صحنه بودم و کارها را به عنوان یک بیننده یا بازیگر تجربه کرده ام اما امشب تجربه خیلی خاصی بود! فکر می کردم که نمی توانم تمام نمایش را دوام بیارم یا ممکن است این نمایش برایم خسته کننده شود اما الان جنس دیگری از تئاتر را تجربه کردم که برایم بسیار جذاب بود. اینکه بخواهم با تصویرسازی، تئاتری را ببینم.

مردم چه می گویند؟!

خانم 29 ساله هم عنوان کرد: سعی می کردم به حس ها و صداهای اطراف خودم توجه بیشتری کرده و از شنوایی ام بیشتر کمک بگیرم اما پس از مدتی چهره بازیگران، مدل لباس، دکور و صحنه باعث شد تا چشم بند را بردارم و تئاتر را تماشا کنم. آن زمان متوجه شدم که نابینایان واقعا صبور هستند.

گل و قداره
گل و قداره

بهزاد فراهانی: امشب متوجه شدم تخیل یک نابینا در وصل کردن لحظه چگونه است

بهزاد فراهانی از اینکه کارش توسط دوستان روشندل دیده شده، بسیار هیجان داشت: امشب متوجه شدم تخیل یک نابینا در وصل کردن لحظه چگونه است! فکر می کنم چیزی که در ذهن تماشاگر نابینای امشب گذر می کرد با نمایش من متفاوت بود، نه به این معنا که کم بود. نه، خیلی هم بیشتر بود چرا که تخیل آنها میزانسن دیگر،آدم های متفاوت، رنگ و سخن متفاوتی داشت. من در کودکی کارگری می کردم. کار من پر کردن کامیون های سیمان بود. من و سه نفر دیگر با بیل باید سیمان ها را درون کامیون می ریختیم. روزی 25 کامیون باید پر می کردیم. یک روز هوا بارانی بود و کارم طول کشید. خیلی دیر به کلاس رسیدم. استاد خضرایی که استاد ادبیات من بود، نابینا بود. به این تصور که متوجه ورود من به کلاس نمی شود، در کلاس را باز کرده و آرام خواستم وارد شوم که استاد با صدای بلند گفت فراهانی چرا دیر آمدی؟ گفتم که من کارگری می کنم و امروز کارم طول کشید. گفت بیا جلو! دستانم را لمس کرد و متوجه شد دروغ نمی گویم. دفتردار را صدا کرد گفت تا زمانی که من اینجا درس می دهم فراهانی نباید پولی پرداخت کند و همیشه مدیون استاد هستم.

خیلی بهتر از مردم می توانیم تصویرسازی نسبت به محیط پیرامون خود داشته باشیم

جمالی به عنوان رییس انجمن نابینان نیز نظر جالبی درباره این تجربه داشت: این حسی که دوستان بینا بدست آوردند کمی نزدیک به حس نابینایان بود. اینگونه نیست که ما همه چیز را سیاه ببینیم و یا تصویری از جهان پیرامون خود نداشته باشیم. اتفاقا با آموزشهایی که از ابتدای نابینایی به ما داده می شود، خیلی بهتر از مردم می توانم تصویرسازی نسبت به محیط پیرامون خود داشته باشیم.